رمان قمارباز
عنوان | رمان قمارباز |
نویسنده | لعیا علی عسکری |
ژانر | طنز، عاشقانه، غمگین |
تعداد صفحه | 162 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان قمارباز اثر لعیا علی عسکری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
اتابک بزرگ در مهمانی باشکوهی شرکت میکند و برای اولین بار دخترش را، که زیباییاش زبانزد همه است، همراه خود میآورد. اما غرورش او را به دام میاندازد؛ در قمار جسورانهای که میان بزرگان در میگیرد، او بیپروا دخترش را شرط میبندد—و به صدرا صداقت، قمارباز قهار، میبازد …
خلاصه رمان قمارباز
** صدرا** وااای دستم بشکنه که روی عزیزم بلند نشه. با هر سیلی یا لگدی که بهش میزدم انگار دارم قلب خودمو خفه میکنم. وقتی درو روش قفل کردم قلبمو پیشش گرو گذاشتم. پشت در وایسادم صدای هق هقش بلند شد. اشکی از گوشه چشمم روونه شد. واای این چی بود دیگه. ینی عشقم تا این حد. سرخوردم و پشت در نشستم پاهامو بغل گرفتم و همونجا چشمام سنگین شد. با صدای نالههایی چشمامو باز کردم. تازه مغزم لود کرد که چه اتفاقی افتاده. سریع درو باز کردم و وارد اتاقش شدم. صورتش خیس از عرق بود و از درد تو خواب ناله میکرد. با ترس و لرز سمتش رفتم. با سرعت سمت ماشین رفتم و درو باز کردم. خوابوندمش و خودمم جلو نشستم. ماشینو روشن کردم و
سمت بیمارستان حرکت کردم. فرزاد شب کار بود با اینکه شاید نتونه مشکلمو راه بندازه ولی حداقل میتونه کمک کنه که. برانکاردچی رو صدا کردم. اروم اسنات رو بلند کردم و رو برانکارد خوابوندمش. ریموتو زدم و دنبالشون رفتیم سمت اورژانس. به اطلاعات گفتم فرزاد و پیج کنه به اورژانس و اونم همینکارو کرد. ده دیقه بعد فرزاد اومد. با دیدن حال اشفتم سمتم اومد و گفت: چی شده؟ نگاهمو سمت اسنات کشیدم. فرزاد: صدرا این چرا صورتش کبوده؟ من: ز… ز… زدمش. فرزاد: چی؟ چیکار کردی؟ من: عصبی بودم… غلط کردم فرزاد غلط کردم فقط یه کاری کن بهوش بیاد. اصلا چرا داره ناله می کنه…. تورو خدا یه کاری کن… دارم میمیرم …. فرزاد یه کاری کن…. اون دختر زندگیه
منه… تو رو خدا یه کاری کن بهوش بیاد… فرزاد: تو…. تو چی گفتی؟ به خدا دیوونهای صدرا. یکم صبر کردیم که دوباره ناله آسنات بلند شد. خواستم برم سمتش که فرزاد جلومو گرفت. چند ثانیه بعد اسنات خم شد سمت پهلوش، فرزاد سمتش رفت و گوشه لباسشو بالا داد… وااای خدایا دستمو بشکن… قسمت بزرگی از پهلوش کبود بود. فرزاد: صدرا چیکارش کردی؟ من: چیشده؟ فرزاد: پهلوش اسیب دیده. رو صندلی نشستم و سرمو گرفتم بین دستام. خدایا … اگر اسنات دشمنم نبود بهش میرسیدم. میتونستم اونو مال خودم کنم. بعد از چند تا عکس اضطراری فهمیدیم پهلوش اسیب دیده، چند تا دارو نوشت و رفتم گرفتم. سرمی بهش وصل کرد. کنارش رو صندلی نشسته بودم …
- انتشار : 29/12/1403
- به روز رسانی : 29/12/1403