رمان داستان یک مرگ
عنوان | رمان داستان یک مرگ |
نویسنده | استفن کینگ |
ژانر | جنایی، معمایی |
تعداد صفحه | 65 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان داستان یک مرگ اثر استفن کینگ به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
جیم تروسدیل در غرب مزرعهای که برای کاشت آماده شده بود، کلبهای داشت. کت روستاییاش را پوشیده روی صندلی کنار یک بخاری خاموش نشسته بود و داشت نسخۀ قدیمی مهاجر تپههای تاریک را میخواند که کلانتر بارکلی همراه با چند تن از مردان شهر به عنوان دستیارانش، او را یافتند. کلانتر بارکلی میانۀ در که تقریبا همۀ آن را پر کرده بود و فانوس خودش را در دست داشت ایستاد، نگاهش کرد، گفت: از اونجا بیا بیرون دستاتو هم بالا بگیر. اسلحه نکشیدهام و نمیخوام هم بکشم …
خلاصه رمان داستان یک مرگ
دو مردی که روی صندلی بالای گاری نشسته بودند پیاده شدند و در دو طرف او ایستادند یکی اسلحهاش را کشید،، دیگری اسلحهای نکشید. تروسدیل چهره آنها را میشناخت اما اسمشان را نمیدانست، از آدمهای شهر بودند. کلانتر و چهار نفر دیگر به درون کلبه رفتند. یکی از آنها مسئول اجرایی دفن و کفن بود. آنها مدتی در آنجا ماندند. حتی بخاری را روشن کردند و خاکستر آن را هم زدند. سرانجام بیرون آمدند. کلانتر بارکلی گفت: کلاه نیست و باید وارسی میکردیم. لعنتی یه کلاه بزرگه. چیزی داری در موردش بگی؟ -خیلی بد شد گمش کردم پدرم وقتی که هنوز اندازه سرش بود به من داد. -پس کجاست؟-گفتم که، شاید گم کرده باشم یا ممکنه وقتی زودتر از معمول داشتم میرفتم
بخوابم دزدیده شده باشه. -خوابیدن مهم نیست. ربطی نداره. امروز بعد از ظهر شهر بودی، نبودی؟ یکی از همراهان کلانتر دوباره بلند شد گفت: معلومه که بود. من خودم دیدمش اون کلاه هم سرش بود. کلانتر گفت: ساکت باش دیو، تو شهر بودی جیم؟ تروسدیل گفت: بله آقا بودم. -چاک ا لاک قمار میکردی؟ -بله آقا پیاده از اینجا رفتم نوشیدنی خوردم و بعد به خانه برگشتم. فکر میکنم کلاهم چاک ا لاک گم کردم. -داستانت همینه؟ تروسدیل به آسمان تیره نوامبر نگاه کرد و گفت: این تنها چیزیه که یادمه. -نگاه کن پسر جان. تروسدیل نگاهش کرد. -همینه که میگی؟ تروسدیل در حالیکه نگاهش میکرد گفت: گفتم که همین تنها چیزیه که یادمه. کلانتر بارکلی یک آه کشید و
گفت: بسیار خوب بریم شهر. -چرا؟ -چون بازداشت هستی. یکی از همراهان اظهار نظر کرد. تو کله لعنتیت یک ذره مغز نیست. به باباش نشون داده باهوشه. به شهر رفتند. چهار مایل بود. تروسدیل پشت گاری جنازه کشی بود. از سرما میلرزید. مردی که دست به کمر داشت بیآنکه برگردد. گفت: تو سگ لعنتی بهش دست درازی کردی، دلاراشو هم دزدی؟ تروسدیل گفت: نمیدونم از چی داری حرف میزنی؟ بقیه سفر در سکوت گذشت. باد تنها صدایی بود که میآمد. در شهر مردم در خیابان صف کشیدند. در آغاز ساکت بودند. بعد زن پیری با شال قهوهای دنبال گاری جنازه طوری که لنگ بزند دوید و به تروسدیل تف کرد. آب دهانش به تروسدیل نخورد اما جمعیت کف زدند. در سلول …
- انتشار : 24/12/1403
- به روز رسانی : 25/12/1403