کتاب قصههای جزیره (جادهی طلایی)
عنوان | کتاب قصههای جزیره (جادهی طلایی) |
نویسنده | ال ام مونتوگومری |
ژانر | ادبیات داستانی، ادبیات کلاسیک، ادبیات نوجوانان |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب قصههای جزیره (جادهی طلایی) (جلد دوم) اثر ال.ام مونتگومری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سارا از خانوادهای ثروتمند در مونترال است که پس از مرگ مادرش، با پدر به آوُنلی میرود تا خالههایش، هِتی و اولُویا کینگ، از او مراقبت کنند و سارا کمتر نبود مادرش را حس کند …
خلاصه کتاب قصههای جزیره (جادهی طلایی)
“ملاقات با عمه الیزای بزرگ” یک روز زمستانی الماس نشان در ماه فوریه بود. زلال، سرد، سخت درخشان. آسمان آبی و روشن برق میزد. زمینها و تپههای سفید پوش چشمک میزدند. حاشیههای یخی لبهی شیروانی خانهی عمو الک میدرخشیدند. برف سرد و تردی که دنیای ما را در بر گرفته بود چه سوزی داشت و ما جوانکهای خاندان کینگ آمادهی لذت بردن از زندگی بودیم چرا که نه. شنبه نبود یا کل خانه را به ما نسپرده بودند؟ زن عمو جنت و عمه اولیویا روز قبل، چشم بازار گوشت و مرغ را در آورده بودند و صبح زود همهی بزرگترهایمان راهی شارلوت تاون شده بودند و قرار نبود تا آخر روز برگردند. طبق معمول کلی توصیه کرده بودند که بعضیهایشان یادمان ماند و بعضیهایشان
را فراموش کردیم ولی با وجود فیلیسیتی در رأس امور هیچ کس جرئت نداشت از حد خودش خیلی فراتر برود. البته دختر قصه گو و پیتر هم بودند و همگی توافق کردیم که بهتر است کارهایمان را قبل از ظهر تمام کنیم که بعد از ظهر بدون دل مشغولی خوش بگذرانیم تافی خوری بعد از ناهار و یک گشت و گذار دل چسب روی تپه تا زمان شام جزو برنامههایمان بود ولی فقط سرخوردگی نصیبمان شد. تافی را درست کردیم ولی قبل از آنکه بتوانیم از نتیجهی کار لذت ببریم و موقعی که دخترها تازه ظرف شستنشان تمام شده بود، فیلیسیتی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و با درماندگی گفت: اوه، خدایا عمه الیزای بزرگ دارد از راه باریکه بالا میآید! این دیگر خیلی نامردی است.
همه سرک کشیدیم و بانوی موخاکستری و بلند قدی را دیدیم که به خانه نزدیک میشد و با نگاه سرگردان یک غریبه به اطراف نگاه میکرد. چند هفتهای بود که انتظار عمه الیزای بزرگ را میکشیدیم؛ چون مشغول دید و بازدید از اقوامش در مارکدیل بود میدانستیم احتمالش بود هر لحظه سرو کلهاش پیدا شود؛ چون از آن آدمهای خوش ذوقی بود که خوشش میآمد مردم را غافل گیر کند ولی در آن روز بخصوص اصلا به آمدنش فکر نکرده بودیم. راستش را بخواهید برای دیدنش هیچ ذوق و شوقی نداشتیم هیچ کدام از ما تا آن زمان ندیده بودیمش ولی میدانستیم گوشهایش سنگین بود و روی اصولش در تربیت بچهها خیلی سخت گیری میکند. دن به آهستگی گفت: قرار بود …
- انتشار : 25/11/1403
- به روز رسانی : 29/11/1403