کتاب آن مرگم
عنوان | کتاب آن مرگم |
نویسنده | موریس بلانشو |
ژانر | فلسفی، ادبیات داستانی |
تعداد صفحه | 14 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب آن مرگم اثر موریس بلانشو به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
در طی جنگِ دوم جهانی، بلانشو تا خودِ مرگ میرود، اما نمیرود. این «خودِ زندگینامه» یکبار در «جنون روز» نوشتن میکند و بعد، «آنِ مرگم» به گذشتهی مردی میرود که دیگر جوان نیست. اول شخصِ مفرد روایت میکند، تکرار میکند: «میدانم». سوم شخصِ مفرد، مردِ جوان است، مردی که هنوز جوان است. انگار این اول شخص –منِ امروز–، آن سوم شخص –منِ جوانِ دیروز– را مینویسد. اینجا گشایشیست برای شهادت دادن. تاکید میکند که به نامِ دیگریست که شهادت داده میشود. به نامِ منِ دیروز، به نامِ عدالت، به نامِ همهی آنهایی که در تابستان ۱۹۴۴–به جای بلانشو– کشته شدند. من از طریقِ او، از طریقِ آنهاست که شهادت میدهم، که شهادت میدهد. دریدا، از درهم تنیده شدنِ قصه و شهادت حرفها خواهد زد …
خلاصه کتاب آن مرگم
مرد جوانی را به خاطر میآورم – مردی هنوز جوان – که خود مرگ جلوی مردناش را گرفته بود. شاید هم اشتباه بیعدالتی. متفقين موفق شده بودند در خاک فرانسه مستقر شوند. آلمانها، شکست خورده، با بیرحمیای بیفایده، بیهوده میجنگیدند. در خانهای بزرگ (به آن قصر میگفتند)، به اهستگی به در زدند. میدانم که مرد جوان آمد تا در را به روی میهمانهایی که بیشک کمک میخواستند باز کند. این باره فریاد: «همه بیرون» یک ستوان نازی با فرانسهای که به طرز شرم آوری عادی مینمود، ابتدا مسن ترین افراد را وادار به خروج کرد. بعد هم دو زن جوان. «بیرون، بیرون» این بار فریاد میکشید. با این حال مرد جوان، سعی نمیکرد فرار کند، که به آرامی پیش میرفت،
کم و بیش کشیش وار ستوان تکاناش داد. پوکههای فشنگ و گلولهها را نشانش داد، به نظر میرسید که آنجا نبردی در گرفته باشد. زمین، زمین جنگجویی بود. ستوان در زبانی غریب از نفس افتاد و در حالی که پوکههای فشنگ، گلولهها و نارنجک را به مردی که از جوانی فاصله میگرفت (آدم زود پیر میشود) نشان میداد. به وضوح فریاد زد «این همان چیزی است که به آن رسیده اید.» افسر نازی افرادش را به صف کرد تا بتوانند بر اساس مقررات به هدف انسانی شلیک کنند. مرد جوان گفت: «دست کم خانوادهام را به داخل خانه برگردانید.» یعنی عمه (۹۴ ساله)، مادر جوان ترش، خواهر و زن برادرش صفی از همراهان کند و ساکت طوری که انگار همه چیز پیش تر تمام شده باشد. میدانم
-واقعن میدانم؟- کسی که المانها او را نشانه رفته بودند و منتظر چیزی جز فرمان نهایی نبود، در همان موقع احساس سبکیای فوق العادهای را تجربه کرد. یک جور سعادت ازلی (معذالک، به هیچ وجه شادان) – خوش بختیای مطلق؟ برخورد مرگ با مرگ؟ جای او به دنبال این نخواهم بود که این احساس سبکی را تحلیل کنم. شاید به ناگهان شکست ناپذیر بود. مرده – نامیرا. شاید خلسه بیشتر دل سوزی برای بشریتی که دارد درد میکشد. خوشبختی از نامیرا و ابدی نبودن. از این به بعد با یک دوستیای پنهانی به مرگ پیوند خورده بود. درین لحظه بازگشت ناگهانی به دنیا، صدای نبردی نزدیک بلند شد. رفقای مکی میخواستند به کمک کسی بیایند که گمان میکردند در خطر است …
- انتشار : 11/12/1403
- به روز رسانی : 12/12/1403