رمان بر گیسوی باد
عنوان | رمان بر گیسوی باد |
نویسنده | مریم اسدی |
ژانر | عاشقانه، مذهبی |
تعداد صفحه | 951 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان بر گیسوی باد اثر مریم اسدی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
جابر آخوندی که صدسال قبل بخاطر رودرواسی مجبور میشود به دختری درس طلبگی بدهد که دلباختهی او میشود! اما قبل از اینکه بتواند اقدامی کند… اما اکنون صد سال بعد محبوبه که وارد باند فسادی میشود، برومند رییس باند مردی جذاب، مغرور است که درصدد تصاحب او بر میآید اما محبوبه موفق به فرار میشود… در پایان ارتباط بین دو داستان مشخص میشود و …
خلاصه رمان بر گیسوی باد
کتابش را بست و از اتاق بیرون رفت هوا کاملا تاریک شده بود و ستاره ها سوسوکنان روشن و خاموش میشدند. تمام راه به او فکر کرد به شخصیتش به طرز تفکرش به آن دستان ظریف! همه چیز این دختر کم کم داشت برایش جالب میشد. به حوزه که رسید نماز جماعت برپا شده بود لب حوض نشست آب حوض را تازه عوض کرده بودند صاف و زلال بود. چه آرامش عجیبی بر قرار بود گلدان های شمعدانی را آب داده بودند و دوباره بوی خاک خیس خورده همه جا را پر کرده بود صدای مکبر شنیده میشد همه با هم رکوع و سجود میرفتند چه نظم زیبایی! به آسمان نگریست صاف و بی ابر بود.
هنوز از گرمای هوا کاسته نشده بود نعلینهایش را در آورد و پایش را درون آب فرو برد فرصت خوبی بود تا کمی خنک شود آب خنک زیر پوستش دوید خستگی از تنش درآمد. با تمام شدن نماز بلافاصله پایش را بیرون آورد. نعلین هایش را به پا کرد و به حجره اش رفت عبایش را روی چوب لباسی گذاشت و دراز کشید آنقدر خسته بود که تا چشمانش را بست به خواب رفت. سحر بود که با زمزمه های طلبه ها از خواب پرید غلتی زد تا دوباره به خواب رود اما خواب از چشمش رفته بود نیم خیز شد و از پنجره بیرون را نگریست، قرص کامل ماه دقیقا وسط آسمان رسیده بود. آرامش دلپذیری در
فضای حوزه حکم فرما شده بود عاشق حال و هوای آنجا بود. بیرون آمد برخی ها در حال وضو گرفتن بودند تا نماز صبح را بخوانند از برخی حجره ها هم نور کمرنگی تابیده میشد پیدا بود به درس و عبادت مشغول هستند. کنار گلدان های گل نشست یکی از طلبهها آب وضویش را از روی ریشهایش گرفت و تکاند و نزدیکش آمد لباس و شلوار سفیدی به پا داشت و عرق چینی هم روی سرش گذاشته بود لبخند زیبایی زد و گفت: از سر شب تا حالا شما را ندیدیم پیداست سرتان خیلی شلوغ شده. جابر خمیازهای کشید و گفت: تدریس خصوصی دارم خیلی وقتم را گرفته. طلبه دست روی شانهی جابر گذاشت …
- انتشار : 17/10/1402
- به روز رسانی : 01/12/1403
فوق العاده زیبا بود