رمان آسیمه سر
عنوان | رمان آسیمه سر |
نویسنده | ساحل بهنامی (راز.س) |
ژانر | عاشقانه، ازدواج اجباری |
تعداد صفحه | 2832 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان آسیمه سر اثر ساحل بهنامی (راز.س) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
وجود تارا پر از عشق است، محبت به تمام کسانی که دور و برش هستند و همهی کسانی که به زندگی او معنا میدهند، برای خوشحالی هر کسی از خواسته های خودش میگذرد، تا جایی که گاهی خود را فراموش میکند، در مقابل او الوند عاشق خودش است او میتواند بخاطر خودش پا روی هر چیزی بگذارد …
خلاصه رمان آسیمه سر
“تارا” دستامو توی برفا فرو بردم انگشتام بخاطر سرمای برفا به قرمزی میزد. حلقه نقرهی توی انگشت اشاره ام هم یخ زده بود… برفا رو گوله کردم و بین مشتام جمع کردم. از روی زانوهام بلند شدمو به عقب برگشتم هنوز داشت با تلفن حرف میزد نگاهی به اطراف انداختم… چند نفر دیگه هم مشغول برف بازی بودن… یه چیزی ته وجودم و قلقلک داد راه افتادم سمتش و چند قدم مونده دستم و بالا بردم و گولهی برف رو پرت کردم به سمتش… گولهی برف روی بازوی دستی که گوشی رو نگه داشته بود نشست و گوشی از دستش افتاد ناباورانه به سمتم برگشت و با دیدنم به خنده افتاد. خم شد
و گوشی و که برمیداشت گفت: الان میام حسابتو میرسم. نیشخندی زدم… دوباره خم شدم تا گولهی بعدی و درست کنم که یه چیزی توی صورتم فرو رفت. به عقب پرت شدم و قبل از اینکه بفهمم چی شده افتادم روی برف سرم مثل یه بالشت توی سرمای برفا فرو رفت. توی تاریکی چشمای بسته ام غرق بودم صورتم میسوخت.. سوزن سوزن میشد و حس میکردم بینیم داره پراز یه مایع میشه که صدایی فریاد مانند گفت: تارا… چشمامو باز کردم اروند کنارم زانو زد: تو خوبی؟ نگاهم و چرخوندم. گوشی هنوز توی دستش بود. چند نفر دورم و گرفتن و یکیشون نالید: وای نمیخواستم بخوره به
شما.. دستمو پشت سرم کشیدم که دست اروند بازومو گرفت و کمکم کرد بلند بشم حس کردم یه مایع از بینیم بیرون زد. صدای داد یکی بلند شد خون.. دستمو بردم سمت بینیم خون میومد. یکی بلند گفت سرشو بکشین عقب خون قطع بشه… دست اروند روی سرم قرار گرفت که عقب بکشه که غریدم: نه به دستمال بهم بدین. یکی زود به دستمال به طرفم گرفت. دستمالو گرفتم و روی بینیم گذاشتم: نباید وقتی خون دماغ میشین سرتون رو ببرین عقب… یکی از دخترا جلوم نشست: دکترین؟ لبخندی زدم: نه معمارم. اروند پرسید: خوبی؟ -نشنیدی میگن بادمجون بم آفت نداره… چیزیم نشد…
- انتشار : 19/10/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403
رمان قشنگ و پر احساسی بود ولی آخرش جا داشت پر احساس تر تموم بشه به نظرم جای مانور داشت وصال شون
داستان به شکلی پیش میرفت که اتفاقها به نتیجه نمیرسید! مثلاً میرفتن کنسرت، یهو وسطش پاراگراف تموم میشد و یه تایم دیگه از داستان و نشون میداد… باهم شروع میکردن حرف زدن، نتیجه گفتگو مشخص نمیشد چون بازم وسطش میرفت یه قسمت دیگه از داستان…