دانلود رمان نفس باش به جانم اثر شایسته نظری
دانلود رمان نفس باش به جانم اثر شایسته نظری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
عشقی ناممکن از دل انتقام! پدارم، برادر پناه محکوم به قتل رادمهر میشود و پناه برای نجات برادر و خانواده اش عروس خون بس رادمانی میشود که به دنبال انتقام گرفتن از قاتل برادرش هست …
خلاصه رمان نفس باش به جانم
شاید برای اینکه جسور و بی باک نشان می داد تقدیر برایش خواب ها دیده بود.” سرش گرم درس و کارش بود و به شوخی و شیطنت همکلاسی وهم گروهی هایش توجه نداشت. مغرور اما مهربان و دست و دلباز بود. بعد از تمرین مشغول جمع کردن وسایلش شد؛ دوستش مریم خسته کنارش نشست و نفسی تازه کرد:
وای دختر چه انرژی داری من نتونستم دیواره رو کامل بالا برم همش زانو هام خالی می کنه. الانم انگار حالم بده! در حالی که وسایلش را داخل کوله می گذاشت لبخندی زد: ـ اشکال نداره دفعه ی بعد حتما تمام می کنی. خالی کردن پا گاهی پیش میاد چیز عادیه. فلاکس کوچک قهوه اش را از جیب بغل کوله در آورد و لیوانی قهوه خالی کرد
بگیر بخور حالتوبهتر می کنه. بلند شد. با مقداری خرما از هم گروهی هایش پذیرایی کرد. هرکس مکانی برای جمع آوردی وسایلش انتخاب کرده بود. کنار مریم نشست یک پایش را دراز کرد و هر دو دستش را از پشت به زمین تکیه داد. مریم به آرامی لب زد: ـ راستی از برادرت چه خبر؟ هنوز آزاد نشده؟ نگاه غمگینش از لابه لای کوه ها و صخره ها به دور دوست ها پرواز کرد. دلش سمت برادرش به پرواز در آمد و در نتیجه آهی کشید: نه هنوز؛ با اینکه چند وکیل گرفتیم باز هم متهمه، خانواده ی مقتول هم رضایت نمیدن
جز دعا و نگرانی کاری نمی تونیم انجام بدیم. خب مگه نگفته کار اون نیست؟ ـ چرا گفته، ولی وقتی داداشم می رسه طرف مرده. ما حرفش و قبول داریم اون مرحوم دوست صمیمی داداشم بود چطور ممکنه همچین کاری بکنه؟ بغض راه گلویش را گرفت. یاد برادر شوخ و مهربانش قلبش را به چنگ گرفت. برادری که به جرم قتل دوستش زندانی و در انتظار قصاص بود. پایین کوه که رسیدند به سمت دوستان چرخید: ـ خسته نباشید. یکی از هم گروهی هایش به نام محسن وسایلش را پشت ماشین گذاشت
سوار شید من می رسونمتون. لبخندی با متانت زد: ممونم می خوام تا ایستگاه کمی قدم بزنم. مریم بازویش را گرفت: بابا بیا سوار شو. احمد نیز ماشین داشت در ماشینش را باز کرده بود: ـ بابا این همه کوهنوردی کردی از صبح زوی پیاده روی رو بیخال. به ناچار همراه هم تیمی هایش شد. کوهنوردی آرامش می کرد و از تشویش ذهنش می کاست
جز امدادگران نمونه ی امداد و نجات هلال احمر بود و به خوبی کارش را انجام می داد. زمانی که پا به خلوتش می گذاشت غم و غصه ی برادر؛ جان به لبش می رساند. کوله پشتیش را گوشه ای رها کرده و یک راست به سمت حمام رفت. بعد از دوش کمی استراحت کرد. باید برای امتحان فردا آماده می شد. بدون اینکه شام بخورد تا پاسی از شب مطالعه و تحقیق کرد
امتحاناتش را به خوبی داده و ترم را پشت سر گذاشته بود. دلش برای خانه و غذا های مادر تنگ شده بود. دلش لک زده بود برای عطر گل های وحشی دشت و کوهستان اطراف خانه. دلش برای دیدار برادر در بندش بیش از همه تنگ بود. از آخرین دیدارشان یک ماه می گذشت. همیشه عاشق سوپرایز بود …
چرا ادامه نداره رمان نصفه هست