دانلود رایگان رمان جنون خواستنت اثر زهرا اسماعیل زاده
دانلود رمان جنون خواستنت اثر زهرا اسماعیل زاده به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
راجع به دختری که پدرش مجبور میشود کاری را انجام دهد که تا به حال انجام نداده، این کار مسیر زندگی این دختر را تغییر میدهد و پا به فرار میگذارد؛ از خانوادش دور میشود و دزدیده شدنش همانا، مسیر زندگیش تغییر کردن همانا، به خاطر شرطی که جانش را نجات میدهد وارد عمارت اربابی میشود و بعدها میفهمد که آن ارباب او را فقط بهخاطر هدفی وارد عمارتش کرده است، پدرش چه کاری را انجام داد که مسیر زندگی دخترک تغییر میکند؟ شرط چیست که باعث ویرانه شدن زندگیش میشود؟ ارباب کیست؟
خلاصه رمان جنون خواستنت
[شیدا] وقتی به آشپز خونه رسیدم اشک هام رو پاک کردم و رفتم تو که مامان گفت: چیزی شده شیدا؟ بغضم رو قورت دادم و گفتم: نه مامان چیزی نیست. وقتی مامان رو در حال انجام کارها با مینا خانم دیدم دیگه اونجا نموندم تصمیم گرفتم تو خونمون برم؛ ولی هنوز پام رو از عمارت بیرون نذاشته بودم که یاد ارباب افتادم، وقتی داخل اتاقش رفتیم، به بیرون از پنجره نگاه میکرد؛ یعنی توی باغ رو دید میزد. خیلی کم پیش میاومد که پشت پنجره سیگار بکشه، همیشه میرفت جای مخصوصش سیگار میکشید من حتی این خصوصیاتش رو هم میدونستم. تصمیم گرفتم پشت عمارت برم؛یعنی تو باغ جایی که ارباب نگاه میکرد رو نگاه کنم. چی اونجا بود که نگاه میکرد؟ از عمارت خارج شدم و رفتم طرف باغ که خشکم زد. زهرا اونجا بود شیوا هم یکم دورتر از زهرا نشسته بود و نگاهش میکرد؛ یعنی ارباب زهرا رو نگاه میکرد؟ مگه این دختر چی داشت که من نداشتم؟ نه بابا فکر نکنم به زهرا نگاه کنه شاید به جایی دیگه نگاه میکرد. نخیرم من نمیذارم این دخترهی عوضی رسیدن من به ارباب رو بهم بزنه اگر هم این کار رو کنه بد میبینه اونوقت پشیمون میشه. توی همین فکرها بودم که شیوا من رو دید گفت: -شیدا چرا اونجا و ایستادی؟ تو هم بیا اینجا دیگه.
[زهرا] دست شیوا رو ول کردم و گفتم: وای شیوا قلبم ایست کرد، نفسم رفت، همش عین کانگوروها بالا پایین میپریم فکر کنم رکوردش رو زدیم. شیوا زد زیر خنده گفت: خوبه خودت هی میگی بیا با هم بپریم. -خب حالا من یه چیزی گفتم؛ ولی نه تا این حد اما خیلی خوشحالم که پام دیگه درد نمیکنه خیلی خوبه دیگه مثل قبل شدم. همون لحظه شیوا داد زد: شيدا، چرا اونجا وایستادی؟ تو هم بیا اینجا دیگه. بعد نگاهم کرد و ریز ریز خندیدیم. شیدا اومد سمتمون؛ اما یه جوری نگاهم میکرد؛ به نگاهش حس خوبی نداشتم. فکر کنم شیوا هم فهمید که رو به شیدا گفت: شیدا چیزی شده؟ -نه هیچی نشده …