رمان الماس تلخ
عنوان | رمان الماس تلخ |
نویسنده | غریبه آشنا |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 501 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان الماس تلخ اثر غریبه آشنا به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
الماس تلخ، صرفاً یک روایت عاشقانه نیست. نمیدانم چگونه بگویم، اما این روزها عشق را نادرست معنا میکنیم؛ کارمان به جایی رسیده که هر هوس زودگذری را عشق میپنداریم. الماس تلخ شاید در جست و جوی عاشقانهای باشد که به معنای واقعی و خالص عشق نزدیکتر است …
خلاصه رمان الماس تلخ
۲ سال گذشته بود تو اون خونه نقش هر چیزی رو بازی میکردم جز زن کاوه… رسماً شده بودم غلام حلقه بگوش صبح تا شب بشور و بساب و بپز شده بود تمام زندگیم… تا این که کاوه از بین دوستای رنگ و وارنگش یکی رو پسندید و ازدواج کرد… کاری نمیتونستم بکنم شوهرم با یه زن دیگه جلوم بودن اما من باید فقط نگاه میکردم و نقش یه کلفتو بازی میکردم… تا این که به قول کاوه از بس که تحمل دیدن قیافه نحسم رو نداشت طلاقم داد… برگشتم خونه… اما کدوم خونه. پدرم فوت کرده بود و مادرم ۸ ماهه حامله بود… با دیدن مادرم حالم خراب تر شد. مادرم تو بغلم زجه میزد اما من مثل همیشه فقط با درد بهش نگاه میکردم. نمیتونستم گریه کنم مثل این دو سال…
بعد مرگ جگر گوشم دیگه هرگز اشک به چشمام نیومد. سر زایمان دوقلوها مادرم مرد… به همین سادگی… حالا من بودم و بچههایی که تازه تولد شده بودن و به غیر از خواهر مطلقه ۱۸ سالشون هیچکس رو نداشتن کاری نمیتونستم بکنم اون خونه رو با یه قیمت ناچیز فروختم باید خرج بیمارستان رو میدادم… باید به کسی پناه میبردم بدون پول با دو تا بچه تازه تولد شده کاری نمیتونستم بکنم. با پدر بزرگ مادریم همین باباحاجی تماس گرفتم.. باید زندگیم رو میساختم. دوباره از اول رفتیم تهران و تو خونه کوچیک بابا حاجی ساکن شدیم. به پیشنهاد بابا حاجی رفتم مدرسه باید جهشی میخوندم… خداروشکر توی کنکور با وجود تمام مشکلات ولی با رتبهی عالی برای پرستاری دانشگاه دولتی
قبول شدم توی خود تهران… بزرگ کردن بچهها اگه بابا حاجی و خانوم بزرگ نبودن واقعاً برام دشوار بود. به یاد مامان بابام اسم بچهها رو فرید و فرشته گذاشتیم.. به قول بابا حاجی فولاد آب دیده شده بودم … هیچیم به دخترای همسنم نمیخورد. البته نبایدم میخورد من یه دختر با جوونی پرپر شده یه زن مطلقه بودم یه مادر حسرت کشیده… توی ۲۳ سالگی مدرکم و گرفتم و با کلی بدبختی توی امتحان ورودی بیمارستان قبول شدم اونم بخاطر رتبهی عالیم بود… زندگیم آروم شده بود… میرفتم بیمارستان و میومدم… بیشتر شبام توی رستوران کمک حال بابا حاجی میشدم… همون سالم بود که با تو آشنا شدم… ۲۵ ساله شدم. فکر میکردم طوفان زندگیم تموم شده… اما دو هفته پیش …
- انتشار : 21/01/1404
- به روز رسانی : 21/01/1404