رمان شاهدخت غمگین
عنوان | رمان شاهدخت غمگین |
نویسنده | دختر پاییزی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 908 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان شاهدخت غمگين اثر دختر پاییزی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
آرام یک دختر شانزده ساله تخص و افسرده! او مثل دخترهای دیگر زندگی رویایی و باشکوهی ندارد، زندگی آرام ختم میشود به یک هندزفری، گریه های شبانه و کز کردن به گوشه اتاق تاریک که پناهگاه اوست! تلخی زندگی من از جای شروع میشود که عاشق میشود …
خلاصه رمان شاهدخت غمگین
صبح زود از خونه احسان زدم بیرون چون خیلی دیر کرده بودم و دنبال یه بهونه برای بابام بودم؛ از این ورم پریسا هم نبود هر چه قدر زنگ میزدم خاموش بود. بیخیال کلید انداختم و وارد حیاط شدم از حیاط عبور کردم که به خونه رسیدم و در رو باز کردم که دیدم بابام رو مبل دراز کشیده خواستم بی سروصدا از کنارش رد بشم که پرسید: تا الان کجا بودی؟ سرجام ایستادم و لب زدم: پیش احسان بودم. رگ گردنش یهوی باد کردو به چشمای به خون نشسته گفت: مگه نگفتم حق نداری با اون پسره بگردی؟ چرا به حرفم گوش نمیدی؟ هیچ حرفی نزدم و نگاهش کردم خسته شده بودم از این همه حرف، تاکید، زورگویی و خیلی چیزای دیگه. نفس عمیقی
کشیدم و الکی گفتم: داشت تو درس هام کمکم میکرد. با حالت قبلی اش ادامه داد: اونم دوازده شب؟ آرام خر خودتی چی بین شماست که تو رو اون ساعت کشونده اونجا یا نکنه داری راه مامانت رو ادامه میدی؟ حرفش بهم برخورد و واقعا ناراحت شدم یعنی چی که داری راه مادرت رو ادامه میدی؟ یعنی منم مثل اون خیابونی بیصاحبم؟ داد زدم: از حرفت خجالت بکش من مثل مامانم نیستم! من دختر توام همونی که به هیچ پسری بها نمیده چه برسه به یه پسر لاواری مثل احسان بگرده یا باهاش ارتباط داشته باشم. خیلی خودش رو کنترل کرد تا جلو نیاد و یکی نزنه در گوشم فقط تونست بگه: میری اتاقت و نمیای بیرون به والله على
قسم پات رو بذاری بیرون میکشمت. سرم رو پایین انداختم و رفتم اتاقم تا آرامش بگیرم اما تا وارد اتاق شدم صدای چرخیدن در اتاق رو شنیدم هر چه قدر دستگیره رو چرخوندم اما فایده نداشت و قفلش کرد. داد زد: تا وقتی اجازه ندم نباید بیای بیرون. ای خدا این چه زندگی بود که من داشتم که همش باید حرف این و اون رو گوش میدادم تا بلکه فقط صداشون رو نشنوم رفتم یه گوشه اتاق نشستم و فقط به یه گوشه خیره شدم تا بلکه این روزا بگذره. الان دو روزه تو اتاقم زندانیم و بابام اجازه نمیده جایی برم همش تو خونه کج کرده بودم سیگارمو خاموش کردم و پنجره رو هم بستم پشت میز مطالعه ام نشستم این چند روز بابام سر کار نمی رفت …
- انتشار : 20/11/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403