رمان زن آقا
عنوان | رمان زن آقا |
نویسنده | زهرا کاردانی |
ژانر | سفرنامه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 121 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان زن آقا اثر زهرا کاردانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
این کتاب روایتی زیبا از سی روز ماه رمضان در سال 1396 میباشد که خانم کاردانی به همراه همسر و فرزندانشان برای تبلیغ دین اسلام به روستایی واقع در جنوب کشور میروند تا به ترویج دین اسلام بپردازند. در این داستان اتفاقات، فرهنگ و رسوم مردم جنوب، سختی های دوران تبلیغ، همچنین به بررسی زندگی طلاب پرداخته است.
این روایت با قلمی ساده و دلنشین نوشته شده است و در پایان کتاب تصاویر زیبایی از سفرنامه گذاشته شده است. کتاب « زن آقا» یکی از پُر طرفدارترین کتاب های ایران شناخته شد و در زمان موجود به چاپ 14 رسیده است.
شخصیت شاخص کتاب زن آقا، خود نویسنده است که سفرنامهاش را با زبان شیرین و گویا برای خوانندگان نوشته است تا مردم با فرهنگ زندگی طلبگی و همچنین تبلیغ آشنا شوند.
خلاصه رمان زن آقا
چند بار تصور کردم تشنه و خسته در بیابان آواره شدهایم؛ تنها بطری آبمعدنی همراهمان تمام شده است و بچهها لهله میزنند. فکر کردم زبانهامان مثل موکت به دهانمان چسبیده، بنزین ماشین تمام شده، و کولر کار نمیکند. خودمان را تصور میکردم که بیحال افتادهایم یک گوشه زمین خدا و هیچکس از حالمان خبر ندارد؛ نه خانوادههایمان در آن سر ایران و نه مردم روستایی که ما را دعوت کرده و منتظرمان بودند. مامان تا آن موقع هر دو ساعت یک بار تماس گرفته و مطمئن شده بود توی کویرهای میان راه دیوی از زیر شنها بیرون نیامده یا عقربها به ماشینمان حمله نکردهاند. حالا با آن وضعیت چه کار میکرد؟ لابد بعد از سه چهار ساعت بیخبری، دلش هزار راه میرفت و اولین کارش این بود که زنگ میزد به اورژانس و پلیسراه.
مردم روستا را بگو! لابد یکی دو روز دیگر منتظرمان میماندند و بعد با سازمان تبلیغات مرکز بخش تماس میگرفتند که این شیخ قمی که برامان فرستاده بودید، کو؟ دعا میکردم مامان آن وقت روز بیدار نباشد و به من تلفن نکرده باشد. اگر یکی دو بار زنگ میزد و در دسترس نبودم، دلش هزار راه میرفت. هفته پیش وقتی فهمید راهی سفر هستیم چقدر نگران شده بود و هزار جور توصیه ایمنی کرده بود که مراقب خودمان باشیم. فکر کردم طفلک راست میگفت. هزار و صد کیلومتر راه آمده بودیم و همهاش پنجاه تای دیگر مانده بود. شهر قبل به سید گفتم باک را پر کند. گفت: «همین اندازه که بنزین داریم تا شهر بعدی رو جواب میده.» وقتی به شهر بعدی رسیدیم، خبری از پمپ بنزین نبود.
چراغِ بنزین چشمک میزد و با اعصابمان بازی میکرد. هرچه دعا بلد بودم، خواندم. سیدعلی از آفتاب بیرحمی که از همه طرف به ماشین میتابید کلافه شده بود و نق میزد. اینطور وقتها سرتاپایم گر میگیرد. انگار نه انگار که نشسته بودم جلوی کولر. سید میگفت نگران نباشم و بالاخره به آسفالت میرسیم. ناگهان یک نیسان دیدیم. هیچوقت از دیدن نیسان این همه خوشحال نشده بودیم. سید با ذوق برایش دست تکان داد و سلام کرد. راننده شیشهاش را پایین داد و پرسید: «شما وسط بیابون چی کار میکنید، سید؟!» با دست آن طرف را نشان داد و گفت: «ته این راهی که دارید میرید معلوم نیست به کجا میرسه. از این طرف برید. دو کیلومتر دیگه میافتید توی آسفالت.» چند دقیقه از وقتی که نیسان را دیده بودیم گذشته بود، ولی هنوز به آسفالت نرسیده بودیم. تنها تفاوت اوضاعمان این بود که روی زمین خاکی بیابان رد تایرهای نیسان را میدیدیم و میتوانستیم دنبالشان کنیم.
چند کیلومتر آن طرفتر، به جاده آسفالت رسیدیم. آنتن گوشیمان برگشت و توانستم روستای مقصد را روی نقشه پیدا کنم. سرم را که بلند کردم، نخلهایش را از دور دیدم. فکر کردم: عجب روستای سرسبزی توی دل کویر! اما وقتی نزدیکتر شدیم آنقدرها هم سبز نبود. تا پیچیدیم توی روستا، یک وانت برایمان بوق زد و کنار ماشین نگه داشت. جوانِ کمسن و سالی از ماشین بیرون آمد و سلام و چاقسلامتی و خوشآمدید خرجمان کرد. دهانش میجنبید و یک پاکت دستش بود. دستش را کرد توی پاکت و یک مشت پسته تازه گرفت طرف سید. ـ میخوام برم سفر. قربون جدت، یه برگ فتح راه برام بنویس که ایشالا دست پر برگردم. سید پستهها را گرفت و همانطور که میریخت توی دستم، نگاهم کرد. یعنی دعای فتح باب دیگر چه صیغهای است؟! جوابش را با نگاه دادم که تا به حال چنین چیزی نشنیدهام! سید سرش را از پنجره بیرون برد: «این دعا رو توی مفاتیح نوشته یا حاشیهش؟» نگاه مرد سرد شد. لبخند از دهانش افتاد. ناامید خداحافظی کرد و سوار وانت سفیدش شد و رفت.
- انتشار : 20/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403