رمان طلسم فریحا
عنوان | رمان طلسم فریحا |
نویسنده | گندم تقی زاده |
ژانر | عاشقانه، اربابی |
تعداد صفحه | 787 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان طلسم فریحا اثر گندم تقی زاده به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
با ورود آتاخان، خانِ روستا، به مجلس عروسی آراز و فریحا، ترس دوباره در دل تکتک مهمانان نشست. همه به یاد رسم ننگین قبیله افتادند؛ رسمی که سالهاست ادامه دارد و هنوز هیچکس نتوانسته در برابر این ظلم و بیعفتی خانها بایستد! رسمی شوم که طبق آن، در شب عروسی، خانِ روستا این حق را داشت که بهجای داماد وارد حجله شود، اکنون قربانی این رسم ناعادلانه، فریحای زیباست… اما آیا سرنوشت چیزی متفاوت برای او و آراز رقم خواهد زد …؟
خلاصه رمان طلسم فریحا
با صدای جیغ و شیون زنان از داخل خانه، خان با تعجب دستش را به معنی سکوت بالا میآورد و یک باره صدای همهی سازها قطع میشود. دختران با ترس به یکدیگر نگاه میکنند و مردان به سرعت خود را به داخل خانه میرسانند. مادر آراز گوشهای از اتاق نشسته بود و بر روی پاهای خود میکوبید. مادر آراز: هی هی خدا صبرم بده. هي هی جوانک پر پر شد. این چه مصیبتی بود بر سرمان نازل شد. این چه شبه شومی بود؟ ای وای خدا. کمی آن طرف تر چند زن دور مادر فریحا نشسته بودند و دستان او را محکم گرفته بودند تا بر سر و صورت خود نزند. فریشته در میان خانه نشسته بود و زجه میزد. مگر چه بر سر اهل این خانه آمده بود که این چنین میکردند. فرهاد با سری پایین
افتاده به سرعت وارد اتاق عروس و داماد میشود. با دیدن صحنهی پیش رویش در چارچوب در خشکش میزند و نفس در سینهاش میشکند و با زانو روی زمین میافتد و خیره جنازهی خواهرکش میشود که تیزیای در دست داشت و در زیر ملحفهای که از خونش رنگین شده بود آرام خفته بود. با ناباوری سرش را تکان میدهد و زیر لب زمزمه میکند: نه این امکان ندارد، نه خواهرکم زنده است. او مرا تنها نمیگذارد. با وحشت از جا بلند میشود و زنان را کنار میزند و کنار جنازهی فریحا زانو میزند. با دیدن چشمان نیمه باز فریحا که نگاهش میکند لبخندی به لب میآورد و با شوق رو به زنان میگوید: کم شیون کنید. مگر نمیبینید چشمانش باز است؟ خواهرکم هنوز زنده است،
آرام بگیرید. با خنده دوباره به سمت فریحا بر میگردد. دو دست فریحا را در دست میگیرد. از سردی دستان فریحا لرز بر جانش میافتد و با وحشت دستان فریحا را رها میکند و عقب میکشد و ناباور خیره جسم سرد و بیجانش میشود. سر برمیگرداند و با دیدن آراز که به دیوار تکیه داده بود و بی حرف به نقطهای نامعلوم خیره شده بود به سمتش یورش میبرد و مشت محکمی پای چشم آراز مینشاند و فریاد میزند: بیغیرت نشستی و تماشا کردی خواهرم اسیر خان شود و در آخر خودکشی کند. چرا کاری نکردی؟ حریف خان نمیشدی حریف فریحا که میشدی؟ چرا جلویش را نگرفتی که رگش را نزند… به خداوندی خدا که زندهات نمیگذارم و خونت را حلال میکنم. آراز بی توجه به فرهاد …
- انتشار : 23/01/1404
- به روز رسانی : 23/01/1404