دانلود رایگان رمان جای این قلب خالیست اثر آرتمیس ماکانی (artemis mk)
دانلود رمان جای این قلب خالیست اثر آرتمیس ماکانی (artemis mk) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
بعد ازفوت امیرعلی کژال تغییر می کند، به زنی بی روح و بی عاطفه تبدیل می شود که حتی نمی خواهد بچه خودش را ببیند. او که عاشقانه همسرش را دوست داشته بعد از مرگ او افسرده و درمانده می شود هیچ چیز برایش در دنیا مهم نیس و فقط زندگی می کند که در نهایت مرگش فرا برسد، که شاید با مردنش باز هم بتواند عشقش را ملاقات کند…
خلاصه رمان جای این قلب خالیست
یک هفته گذشت مادرم را براي اجاره ي سالن نمايشگاه راضي کردم و قرار گذاشتیم تا با نگین بعد از دانشگاه برویم و جايي را اجاره کنیم… در حال خارج شدن از دانشگاه بودیم که صدايي باعث شد تا بایستیم… هر دو برگشتیم و دانيال رادمان يکي از بچه هاي کلاس را ديديم… دانیال از همان سال اول هم کلاسی ما بود پسر خوب و خوش برخوردي بود و بسیار محترم… ایران به دنیا نیامده بود و تا زمان کالجش آمریکا بود حتي فارسي را هم خوب صحبت نمی کرد و گاهي به خاطره لحجه ي بامزه اش باعث خنده ي بقيه میشد با این حال با گذشت زمان خيلي روان تر از سال اولی که به ایران آمده بود فارسي صحبت می کرد و از آن اشتباهات لفظي ديگر خبري نبود… اینکه چه شده بود که با خانواده اش به ایران آمده بود و قرار
هم نبود که برگردد را کسي نمي دانست… در موردش با هیچ کس حرفي نزده و مشخص بود که دوست ندارد کسي هم از او در این باره سوالی بپرسد، اما بچه هاي كلاس همیشه او را به خاطره نماندن در آمریکا سرزنش می کردند و او به جاي جواب فقط به آن ها لبخند میزد… دانيال چهره ي غربي داشت و به خاطر دورگه بودنش بور هم بود رنگ چشمانش هم عسلي بود… زیبا رو و در یک کلام دخترکش… کمی از من بلند تر است البته قد من بلند هست… مادربزرگم همیشه می گوید کسی که مادر و پدر قد بلند داشته باشد بعید است قدش کوتاه بشود و این توجیه خوبي براي بلند بودن قد من نسبت به دختران هم سن و سالم بود…. – دانیال خودش را به ما رساند و همینطور که نفس نفس و میزد گفت: سلام بچه ها… خوب شد دیدمتون…
کجا دارید میرید؟ نگین با تعجب ابروهایش را بالا داد و من هم که خنده ام گرفته بود صورتم را به طرف ديگري کردم و باز به سمتش برگشتم نگین گفت: -رادمان حالت خوبه ؟ Are you ok؟ دانيال با گيجي سرش را کمي خاراند و گفت اره من خوبم… مگه قرار بود حالم بد باشه؟ این بار نتوانستم خودم را کنترل کنم و به خنده افتادم نگین هم همینطور بیچاره دانیال… گفتم -خيلي خب حالا چیکارمون داشتي؟ دانیال گفت: اممم می خواستم ببینم شماها هم قراره ژوژمان (واحد ارائه ي کار به استاد و بررسي دقیق توسط استاد) رو آخر این هفته… نگین نگذاشت حرفش را کامل کند گفت: نه ما ماه بعدي ميديم -اوکي چه خوب… پس يعني سالن از خودتون می خواید بگیرید دیگه؟ _اره.. -راستش من هنوز کارهام آماده نیس از چند تا
از بچه ها هم پرسیدم گفتن همین هفته ارائه میدن… میگم میشه که من هم با شما باشم يعني با هم یه گروه باشیم؟ _please. نگين نگاهي به من کرد شانه ام را بالا انداختم و گفتم -مشكلي نيس… – عالیه… حالا جايي رو گرفتید؟ نگین خواست حرفی بزند که من سریع گفتم -نه دیگه… پیدا کردن سالن با تو.. ما توي خرجش باهات شراکت می کنیم.. نگاهي به ما انداخت.. نگین این بار با تعجب به من؛ نگاه می کرد… توجهی نکردم و دانیال چشم دوختم کمي به روي زمين نگاه کرد و با درماندگي گفت -خيلي خب.. با من!! لبخندي از سر رضایت زدم و گفتم -خوبه… پس فعلا خدانگهدار.. -سي يو…
فصل اول قشنگتر بود
ولی خب اینم خوب بود اخرشو میتونست با توضیح بیشتری تموم کنه ، و خیلی اعداد و سن و سال ها رو اشتباه نوشته بودن ، در کل دو رمان جذاب بود و محتوای جدید و گیرایی داشت ممنون از نویسنده عزیز🌹