رمان آتش جنون
رمان آتش جنون رمان آتش جنون

رمان آتش جنون

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان آتش جنون (دل تو را حکم می‌کند)
نویسنده
فرشته تات شهدوست
ژانر
عاشقانه
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
1142 صفحه
دسته بندی
اگر نویسنده یا مالک 'رمان آتش جنون' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان آتش جنون (دل تو را حکم می‌کند) اثر فرشته تات شهدوست به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

شهرزاد از فرانسه به ایران آمده تا با فرد پیشنهادی پدرش که از دوستان خانوادگی آن‌ها است جهت ازدواج، رفت و آمد بیشتری داشته باشد اما خواستگار شهرزاد به بیماری سادیسم مبتلاست! شهرزاد به دلیل مشکلاتی که به خاطر بیماری او برایش پیش آمده، فرار می‌کند در حین فرار، تصادف می‌کند ...

خلاصه رمان آتش جنون

ماشینش را جلوی در پارک کرد و پیاده شد دکمه را بی رمق اما با حرصی آشکار فشردو درها را قفل کرد.. سعید که صدای ماشین کوروش را شنیده بود جلوی در آمد.. با دیدن رفیق چندین و چند ساله اش با شانه هایی افتاده که انگار کوهی از غم بر آن ها سنگینی می‌‌کرد و سلانه سلانه به سمتش می‌آمد، "نوچی" زیر لب گفت و در دل به باعث و بانی نابودی زندگی اش لعنت فرستاد... باور داشت که حق کوروش هیچ وقت این همه درد و تنهایی نبوده و نیست... سرنوشت ناجوانمردانه بازی می‌کرد و این را عینا در زندگی

کوروش شاهد بود. با دیدن سعید لبخند کمرنگی زد و گفت: مهمون ناخونده نمی‌خوای؟ با روی خوش دستش را دور شانه های پهن کوروش حلقه کرد و با دست به داخل تعارف زد: مگه کسی تو خونه خودشم مهمون به حساب میاد مرد حسابی؟.. بیا تو ببینم این دفعه بهونه‌ت واسه جواب ندادنت به من چیه؟.. دیگه کم مونده بود بیام دم خونه‌ت. مثل همیشه که پایش به حیاط کوچک خانه‌ی سعید می‌رسید دستانش را در جیب فرو برد و سرش را بالا گرفت. نفس عمیقی که کشید آنقدر خوش بود که ناخودآگاه چشمانش را از

سر آن آرامش یواشکی بست و با بیرون دادن بازدمش گویی تمام آن درد و غم مزاحم را از دل بیرون کرد. لبخند زد. اینبار از ته دل بود. بوی خوش درختان با آن برگ های تازه جوانه زده و عطر گل های محمدی، حقیقتا گیج کننده بود. سعید دستی پشتش زد و با خنده گفت: باز تو این نفس کشیدناتو آوردی خونه‌ی من؟.. نکنه واسه اینا پاشدی اومدی؟.. مقابل یکی از بوته های محمدی زانو زد نفس کشید و گفت: دروغ چرا دلم واسه شون تنگ شده بود. و خندید و ادامه داد: می‌دونی که دلم در گرو این حیاط مونده. -زبون نریز ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سپیده
سپیده
1 ماه قبل

خیلی قشنگ بود پیشنهاد میدم بخونین

دیوان حافظ