دانلود رایگان رمان مشهور اثر یهدا رضایی
دانلود رمان مشهور اثر یهدا رضایی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
روایت زندگی خصوصی زنی به نام (ساقی) سوپراستاری است که نقل محافل عمومی می شود، لحظاتی که زن رنجور قصه از سر می گذراند وحشتی بی امان از آینده ی سیاهش را برابر نگاهش نقش میزند که در انتهایش راهی به جز تباهی نیست، ساقی تمام تلاشش را می کند تا با کمک دوستانش این دوران را پشت سر گذاشته و دوباره به نقطه ی اوج حرفه ایش برسد …
خلاصه رمان مشهور
-ساقی حواست هست داری چیکار میکنی؟ دختر این برداشت پنجمه همین الانه که کارگردان از دستت کلافه بشه. نگاهم را به آینه دوختم نیلوفر در حال ترمیم گریمم بود و سردرد همچنان وجودم را می لزراند. پلک هایم را بر هم نشاندم؛ اما هیاهوی اطرافم آرام نگشت و همچنان انگار بمبی ویران کننده میان نورون های عصبی ام آنها را جا گذاشته بودند که در شرف ترکیدن بودند نمی توانستم بیش از این دردهای مواج اطرافم را تاب آورم. از جا برخاستم و نگاه انداختم بر سیمایی که متعجب نظاره ام می کرد.
_نمیتونم بمونم یه چیزی سرهم کن باید برم خونه، همین الان. نیلوفر در برابر نگاه هراسان سیما شانه ای به بالا افکند. من میان آن آشوب زدگی به سرعت لباسم را تعویض کردم و از محل فیلمبرداری خارج شدم. بی آنکه نگرانی ای از بابت شناخته شدن داشته باشم تمام افکار و اندیشه هایم به نقطه ای می رسید تا میانش آرامش بجویم. من ساقی ای بودم که روزی پا به روی تمام داشته هایش گذاشت تا بر فراز قله ی موفقیت بایستد؛ اما ونداد تمام خواسته ها و رویاهایم را کشت و از من روح لهیده ای باقی
گذاشت که نمی دانست چطور بر هیولاهایی که به آرامی وجودش را از هم می درید، غلبه کند. با آن عینک بزرگ و زیپ سویشرتی که تا بالای دهان کشیده بودم کمتر شناخته می شدم؛ اما هنوز نگاه رانندهی تاکسی با شک به من بود. ساعتی که گذشت؛ بالاخره اتومبیل را با اندکی فاصله از محل مورد نظرم متوقف کرد. چند اسکناس در حد فاصل دو صندلی جلو قرار دادم و قدم بر زمین نشاندم. این مکان آن قدری برایم مقدس بود که حتی استشمام هوایش سبب میشد باز به گذشته و روزهای خوشم برگردم.
_ساقی اینجا رو ببین صدایش اوج گرفت. کری مگه دختر؟ نگاه کن عکس بگیرم، این منظره جون میده ثبتش کنی. میان دسته ای قندیل بسته ام، ها کردم. -تصوير من رو یا منظره رو؟ نگاهش خندید آن سیاهی مطلق مرا به اوج میبرد و قلبم را سرشار از شادی می کرد. – معلومه که تو رو! اما تمام آن شادی ها بر چشم برهم زدنی از برم گریخت و با رنج های اطرافم خو گرفتم ونداد آن دیوی بود که تمام خوشی هایم را به آنی از اطرافم پر داد. کناره ی پرتگاه ایستادم و نگاه دوختم به مناظر مه گرفتهی پیش رویم…