دانلود رایگان رمان ناشناس آشنا اثر فاطمه شرفا
دانلود رمان ناشناس آشنا اثر فاطمه شرفا به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
در مورد زندگی سه قلو هایی هست که با آدمای عادی تفاوت های خیلی زیادی دارن، اونا وقتی نوزاد بودن از دنیای خودشون دور میشن چون هیچکس قبولشون نداشته! این سه تا بچه قدرت های فرا طبیعی دارن مخصوصا قل اول! این رمان روایت زندگی دو نفرشونه حالا چرا؟ چون خواهرشون طی یک اتفاقات گم میشه،باید بخونین تا متوجه بشین چی میگم …
خلاصه رمان ناشناس آشنا
/آس/ صبح با انرژی بیدار شدم و اول دوش گرفتم و بعد لباسامو پوشیدم. تو آینه به خودم نگاه کردم هودی مشکی، شلوار جین مشکی، اورکت مشکی، بوت مشکی ساق کوتاه و در آخر نقاب مشکی رنگم کلاه هودی رو روی سرم انداختم موهام تو صورتم ریخته بود و خیلی نقاب معلوم نبود. پوزخندی تو آینه به خودم زدم زندگی من همین بود سیاهی! از اتاق رفتم بیرون که دایان رو دیدم سوتی زد و گفت: لعنتی جذاب تیپیت هم خاصه! الکی یه چی میپوشی روهم ست میشه. نیشخندی زدم و گفتم: جذابیت
به چه دردم میخوره؟! میخوام صد سال سیاه جذاب نباشم ولی فقط یکم رنگ آرامش رو ببینم! چشماش غمگین شد: درست میشه داداشم. لبخند تلخی زدم ۱۱ ساله رنگ آرامشو ندیدم میگی درست میشه؟ معلوم نیست شاید تا یکماه یا اصلا همین فردا بکشنم تو میگی درست میشه؟ خواست حرف بزنه که نزاشتم زیر چشمی به دیوار نگاه کردم اون دختر پشت دیوار وایساده بود تو گوش دایان گفتم: یکی پشت دیواره درباره اون چیزی که خودت میدونی بگو! دایان: راستی همه مدارک رو توی گاوصندوق اتاق
ته راه رو گذاشتم. من: حله بعد بیا شرکت حرف میزنیم! دیدم اون دختر دستشو روی گوشش گذاشت. هه عجیبه به همین راحتی خودشو لو داد. پوزخندی زدم و به سمت ماشینم راه افتادم بادیگارد خواست همراهم بیاد که اجازه ندادم از این چیزا خیلیییی بدم میومد و همین که تو خونه بادیگارد بود بخاطر اصرار های دایان بود. بعد ده دقیقه به محل مورد نظرم رسیدم ماشین رو خیلی دورتر پارک کردم و خودم رفتم رو درخت بیدی که نزدیک خونه بود نشستم چون برگ زیاد داشت دیده نمیشدم
تا چند دقیقه دیگه پلیسا میریختن اینجا…. الماسی پر! جایی که نشسته بودم به کل خونه دید داشت. پلیسا خواستن بگیرنش که فرار کرد حدس میزدم فرار کنه از درخت پریدم پایین سوار ماشینم شدم و تعقیبش کردم تو راه به دایان زنگ زدم گفت: الان میان. تو کوچه بن بست گیرش انداختم با پوزخند از ماشین پیاده شدم: به به آقا الیاس عزیز. سیگارمو روشن کردم: که بهت دختر بدم نه؟ فکر میکنی اینقدر بی ناموس شدم که دخترهای کشورمو قاچاق کنم؟ الياس: فهمیدم کار خود عوضیته بی پدر مادر…