رمان چهار تفنگدار (جلد دوم)
عنوان | رمان چهار تفنگدار (جلد دوم) |
نویسنده | سارا اعتماد |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 224 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان چهار تفنگدار (جلد دوم) اثر سارا اعتماد به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
چهار تا پسر از دورهی اول دبیرستان با هم دوست می شوند و این دوستی بینشون انقدر بیمثال و یک رنگ بوده که به چهار تفنگدار ملقب میشوند! بعد از مدتی که به خاطر درس و مشغلههای زندگی از هم دور افتاده بودن، تصمیم میگیرند با یه مسافرت دو روزه، دوباره جمعشان رو برقرار کنند؛ اما با دیدن صحنه جابه جایی یک محموله قاچاق، در یک تعقیب و گریز با آدمهای قاچاقچی، تصادف میکنند و این تصادف باعث مرگ اهورا میشود و البته قصهی عشق سیاوش و ارغوان (خواهر اهورا) که به بن بست جدایی میرسد. پسرا با کمک شاهین که در اصل یک پلیس بود و دنبال انتقام از همین باند، اثبات میکنند که بی گناه بودند و خلافکارا به دست قانون میافتند؛ و متاثر ترین قسمتش درگیر بودن بابک بامداد، یعنی پدر بنیامین با این ماجرا بود که در نهایت با درستکاری بنیامین، ماجرا تموم میشود … اما ادامه چه میشود؟!
خلاصه رمان چهار تفنگدار
بنیامین با نفس عمیقی که کشید، از روی صندلی بلند شد اصلا حوصلهی کار کردن نداشت. حتی اگر این کار، کردن رئیس بودن باشد. جلوی کتابخانه قدیمی پدرش ایستاد و چشمش میان کتابها گشت؛ اما فکرش جای دیگری بود. دیشب هم مثل شبهای پیش درست نخوابیده بود و مشغول فکرکردن بود. بیحوصله چشم از کتابخانه گرفت و به قاب عکس روی دیوار اتاق خیره شد. خودش هم نمیدانست چه میخواهد و چه کاری باید انجام بدهد حسی که چند وقتی بود درک کرده بود در این مدت بیشتر در ذهنش جولان میداد. خسته از فکر و خیالهایی که داخل ذهنش بود دوباره پشت میز بزرگش برگشت و روی صندلی افتاد. ضربهای که به در خورد،
او را از دنیای سردرگم ذهنش بیرون آورد. بیحوصله بفرمایید آرامی زمزمه کرد تا منشی اش اجازه پیدا کند داخل اتاقش شود. نگاه خیرهاش روی دختر جوان روبرویش بود و خانم سلیمانی مثل همیشه با حجب و حیای ذاتیاش که باعث شده بود در این سه سال بنیامین کنار خودش نگهش دارد گفت: ببخشید آقای شیروانی اینجا هستن. بنیامین پلک بست و سرش را کمی تکان داد و خانم سلیمانی بدون اینکه در را ببندد بیرون رفت. چند لحظه بعد محمد شیروانی داییش داخل اتاق شد تا بنیامین به احترامش بایستد. -سلام دایی خوش اومدین.. -مرسی. دیدم خبری نشد ازت گفتم من بیام حالتو بپرسم… بنیامین چند لحظه گیج نگاهش کرد،
متوجه منظور داییاش نشده بود. قیافهای که باعث خندهی مرد با تجربه شد: نگو یادت رفته! -ببخشین… محمد تنها دایی بنیامین، کسی که در این مدت کمک و راهنمای خوبی برای او شده بود که برعکس ظاهر سخت و محکمش عطوفت و هم دلیاش، بیمثال بود. روی مبلی که نزدیک میز بنیامین بود نشست و به صورت خواهر زادهی جوانش خیره شد. از نگاه پر از استرس و کلافهای که میدید پی به نگرانی درون بنیامین برده بود. خودت خوبی؟ مشکلی تو کارات نیست؟ -نه دایی… مرسی. آمدن منشی و پذیرایی چند لحظه باعث شد هر دو سکوت کنند. به محض بسته شدن در محمد گفت: مادرت دیروز بهم زنگ زد میدونی اخلاق ندارم حاشیه برم …
- انتشار : 20/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403