رمان بانوی قصه های شب
عنوان | رمان بانوی قصه های شب |
نویسنده | مریم اسدی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 138 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان بانوی قصه های شب اثر مریم اسدی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دختری شاعر، مثل شیشه اما نشکن! دختری متاهل که ناخواسته مرد دیگری را اسیر خود میکند، نگاهش وصل چشمان سمج مردی افتاد که از ابتدای محفل خیرهی او شده بود! میخواست باغیض نگاهش کند تا بلکه از رو برود اما ای کاش نمیشد! مغناطیس این مرد به قدری قوی بود که فقط توانست ماتش شود! زمان لحظه ای از حرکت افتاد. صدای کوبش قلبش را در گوشش میشنید، نفسش داد ریه هایش را نمیداد. مثل غریقی دست و پا میزد تا هواگیری کند! نگاه این مرد مبارز میطلبید و او توانایی این رزم را نداشت! …
خلاصه رمان بانوی قصه های شب
اسباب کشی و مستقر شدنشان یک هفته بیشتر طول نکشید. بزرگتر بود اما چون حیاط نداشتند از بابت سوده اذیت می شد! آنجا هوای باز بیشتر داخل اتاق میآمد اما در این خانه بو میپیچید. سرش که فارغ شد دوباره مشغول مطالعه و نوشتن ابیات شد روند کار دستش آمده بود و راحت تر پیش میرفت. چندوقت بود شب شعر شرکت نکرده بود غزلی پر محتوا سرود و به محفل رفت شلوغ تر از همیشه بود، دانشجویان دانشکده مهندسی محفل را غرق کرده بودند به قدری هیکل هایشان بزرگ بود که سپیده نمیتوانست از آن فاصلهی دور سن را ببیند! الحق که شعرهایشان نون و آبدارتر
از بقیه بود و با طنزی که لابه لای ابیاتشان گنجانده بودند لبخند از لب هیچکدام برچیده نمیشد! موقع نقد، دکتر معتمد بسیار زیبا اشکال کارهایشان را گفت و دکتر بهمنی خواست که بیشتر به محفل بیایندو شعرهایشان آن را بخوانند آخر با حضورشان به محفل رونق خاصی بخشیده بودند! به خودش جرئت داد و برای اولین بار پیشقدم شد و جلو رفت! چشمان معتمد با دیدنش درخشید بعد از چندهفته غیبت انتظار دیدنش را نداشت نگاهی بیشان رد و بدل شد و در جایگاه نشست. غزلش را خواند تا آن لحظه جو خنده و شوخی بود اما با لحن آرام بخشش حس و حال همه تغییر کرد و فضا
عاشقانه شد. ناگهان یکی از همان دانشجویان تازه وارد گفت: غزلتون مخاطب خاصی داره؟ با این سوال نگاه دکتر معتمد به سمتش تیز شد کمی هول شد و با گونه هایی گر گرفته گفت: نه! -چه خوب تونستید حس یه عاشق رو بیان کنید با اینکه غزلتون مخاطب خاصی نداره! نمیدانست چه جوابی بدهد عرق از زیر گلویش راه باز کرد کمی روسریاش را جا به جا کردتا بلکه کمی هوا به گردنش بخورد. دانشجوی دیگری گفت: میشه یه بار دیگه بخونیش؟ عجب غلطی کرده بود پا پیش گذاشته بود داشت از خجالت زیرزمین میرفت دلش یه چیکه آب میخواست! انگار تارهای صوتیش به هم چسبیده بودند …
- انتشار : 10/03/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403