رمان بازی های روزگار
عنوان | رمان بازی های روزگار |
نویسنده | دینا عمر |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1019 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان بازی های روزگار اثر دینا عمر به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب میشوند که فکر میکنند با تمام تاریکی و دلتنگی همان جا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که علاوه بر سیاه چال، دلت را هم نورانی میکند. داستان دختری که برای رسیدن به اهدافش تالش های زیادی میکند با هر مشکلات جنگیده به طرف آرزوهای خود روان میشود ولی نه تنها خانواده اش هم برای رسیدن به اهدافش با او یار نمیباشند …
خلاصه رمان بازی های روزگار
(آرزو) روزها در گذر بود دو ماه دگه هم تیر شد دختران هم سن سال مه و همصنفانم از مکتب فارغ شده جشن فراغت خود ره گرفته بودن و خوشحالی میکردن هر کدامشان در کانکور ثبت نام کرده و برای اهدافشان میجنگیدن ای گپ هاره از طریق تمکین خبر شدم چون گاهی وقتا که پشت همدیگر دق میشدیم پیشم میایه چون مه اجازه بیرون رفتن ره ندارم، تمکین هم در امتحان کانکور ثبت نام کده و میخوایه انجینیری سیول ره بخانه چون هم خودش خوش داره و هم پدرش انجینیر است خوش بحال تمکین که چنین پدری داره و مثل کوه پشتش است ولی منی بیچاره که پدرم بخاطر کار سه ماه پیش که مه هیچ گناهی نداشتم همرایم
درس گپ نمیزنه. آرزو؛ از روزی که پدرم دگه مره مکتب اجازه نداد سه ماه شده بود که پای مه از خانه بیرون نمانده بودم خیلی دلم تنگ میشد ده ای سه ماه هیچ مهمان هم خانه ما نمیامد فقط یکبار که افرا با خاله عایشه آمده بودن و بس هر بار که سرم فشار میامد به حمام میرفتم و یک دل سیر گریه میکردم روزی خیلی خلقم تنگ شد و تحمل نتانستم گریه کده پیش مادرم رفتم مادر جان خیره بیا بر یک چند روز بریم خانه مامایم دلم میکفه ده خانه عذر میکنم پدرمه راضی بساز بریم. عزیزه: چرا دلت پر است بچیم دق آوردی مادر فدایت شوه گریه نکو شو پدرت بیایه میگم برش اگه اجازه داد میریم. آرزو: یعنی اگر اجازه نداد نمیریم؟ مادر بر یک
چند روز هم که شده خیره مره یکجای ببر فضای ای خانه بیخی نفس مه قید میکنه مهم نیست کجا فقط بر چند روز که از اینجه دور باشم. عزیزه: صحی است بچیم شو پدرت بیایه مه گپ میزنم همرایش جان مادر گریه نکو. آرزو: شب شد وقت غذا خوردن بود که مادرم سر صحبت ره باز کرد. عزیزه: عظیم خانه چقدر وقت شده که خانه برادرم نرفتیم اگر اجازه ات باشه آرزو ره گرفته یک چند شب برم که هم مه دق آوردیم هم آرزو ساعتش تیر شوه. عظیم: راستی خوب شد یادم آمد زن، صبح برادرم هاشم سالگره بچه خوردش است از حامد مه و هاجره خواهر مه خبر کده شریف شان ره هم گفته گفت اولادهاره گرفته بیایین که ساعت شما هم تیر شوه …
- انتشار : 19/04/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403