رمان عشق به شرط چاقو
عنوان | رمان عشق به شرط چاقو |
نویسنده | فاطمه حیدری نیا |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 433 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
معرفی رمان عشق به شرط چاقو اثر فاطمه حیدری نیا
رمان “عشق به شرط چاقو” نوشته فاطمه حیدری نیا، داستانی جذاب و پرکشش است که در قالب فایل PDF برای اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم به صورت رایگان در دسترس قرار گرفته است. این رمان، ماجرای حورا را روایت میکند که بعد از تلاشهای فراوان، موفق میشود رضایت پدرش را برای رفتن به تهران و یادگیری موسیقی جلب کند. او به تهران میرود تا نزد برادرزادهی دوست پدرش به فراگیری موسیقی بپردازد.
بخشی از رمان عشق به شرط چاقو
خانم… خانم
چشمانم را آروم باز کردم و به مهماندار که خبر رسیدمان را میداد نگاه کردم، چند بار پلکهایم را باز و بسته کردم تا بهتر ببینم.
یه کش و قوسی به بدنم دادم و بعد مانتو و شالم را صاف کردم و از هواپیما خارج شدم و با قدمهای بلند خودم را به داخل فرودگاه رساندم و وسایلم را تحویل گرفتم و از فرودگاه خارج شدم.
کشون کشون به سمت پیادهرو رفتم و دستم را برای تاکسی بلند کردم ولی تاکسیها با سرعت از کنارم رد میشدند. دیگر داشت اعصابم خورد میشد، که یه تاکسی کنار پایم ترمز کرد. شیشه را پایین آورد، یه مرد حدوداً پنجاه ساله با ته ریش سفید بود که خطاب به من گفت:
-خانم کجا میری؟ -سعادت آباد -بیا بالا دخترم
لبخندی زدم و در عقب را باز کردم. خواستم سوار شم که یکی از عقب بازوم را کشید و منو به سمت خودش برگرداند. وقتی برگشتم با یه پسر حدوداً بیست و هفت ساله چشم تو چشم شدم. پسرهی روانی تو روز روشن میخواست مزاحم بشه…
یه چشم غره بهش رفتم و بازوم را از داخل حصار دستهاش بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم:
-آقا مگه خودت خواهر و مادر نداری که مزاحم دختر مردم میشی. -من فقط …
نذاشتم ادامه بده و گفتم:
-بذار خودم بگم. دیدی یه دختر تنهام، خواستی شماره بدی، خجالت هم خوب چیزیه.
بدون اینکه بهش اجازه صحبت کردن بدم دستهی کیفم را گرفتم و رفتم اون سمت خیابون. پسرهی احمق! بعد از کلی بدبختی یه تاکسی گیرمان اومد که اونم پروند. شرم و حیا هم نداره، جلو همه میخواست شماره بده. تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم، کیفم را با حرص روی زمین میکشیدم که دوباره یه نفر بازوم را از پشت گرفت و من را به سمت خودش برگرداند، بازم با همون پسر رو در رو شدم. دیگه نتونستم خودم را کنترل کنم. با عصبانیت داد زدم:
-هوی آقا چی از جون من میخوای؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ -خانم وقتی داشتین کیفتون رو برمیداشتین موبایلتون افتاد، منم واستون آوردم.
و بعد یه موبایل گرفت جلوم. یه پوزخند زدم و گفتم:
-نوچ، خجالت نمیکشی؟ اول میخواستی شماره بدی حالا هم میخوای موبایلات رو بکنی تو حلقم. -خانم محترم صبر منم یه حدی داره. -خیلی پررویی، مزاحم میشی بعد طلبکار هم هستی.
و بعد توی یه حرکت موبایل را ازش گرفتم و انداختم توی سطل زبالهی کنار خیابون.
-دخترهی روانی چیکار کردی؟ -حدت رو بهت نشون دادم.
پسره یه پوزخند زد.
-به جهنم، موبایل خودت بود.
توجه: این متن صرفاً جهت معرفی رمان است و شامل دانلود غیرقانونی یا نقض کپیرایت نمیشود. برای تهیهی نسخهی کامل رمان، عضویت در سایت رمان بوک را تکمیل کنید
- انتشار : 06/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403