رمان عشق تا جنون
عنوان | رمان عشق تا جنون |
نویسنده | نوشین اصلانی |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 1919 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان عشق تا جنون اثر نوشین اصلانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
با فوت آقاجان، سوگند پس از سالها در خانه باغ خانوادگیشان با هیربد، پسرعمه و صمیمیترین دوست برادرش، روبهرو میشود. سالها جدایی به دلیل اختلافات خانوادگی، اما رفاقت عمیق هیربد و سامان هرگز قطع نشده است! حالا این فقدان، خانوادهها را آشتی میدهد و دیدار سوگند و هیربد سرآغاز اتفاقاتی ممنوعه و پر فراز و نشیب میشود …
خلاصه رمان عشق تا جنون
آروم پلکهام رو از هم باز کردم اصلا متوجه نشده بودم کی خوابم برده بود! کتاب توی بغلم و بین دستهام باز بود. روی زمین گذاشتمش و با نزدیک شدن به یک پنجرهی دایرهای شکلش و بدون شیشه، بیرون رو نگاهی کردم. هوا تقریباً تاریک شده بود. با چشمهایی گرد شده هول و دستپاچه پلهها رو پایین رفتم. هوا کمی سرد شده بود اما سرمای دوست داشتنیای و لطیفی بود هنوز هم به کم بیحس بودم و آروم آروم راه میرفتم که مرتضی جلوی راهم سبز شد. سلام کردم که با نگاهی ریزبینانه پرسید: کجایی تو؟ دنبالت میگشتم. ابرویی بالا دادم. -خونه درختی بودم چه طور مگه؟ کاری داشتی؟ -نه فقط يهو غیبت زد نگران شدم. و بعد از مکثی چشمهای مشکی رنگش رو توی چشمهام دوخت.
-آخه هنوز هم احساس میکنم خوب نیستی. نگاههای معنی دار و رنگ گرفته از علاقهاش حسابی اذیتم میکردند و سر به زیر گفتم: نه بهترم. میدونستم که اگه ادامه بدم دیگه ول کن ماجرا نیست و با گرفتن دستهام توی بغل و ادایی گفتم: چه قدر هوا سرد شده. با فشار دادن لبهاش روی هم تأیید کرد و گفت: پس بهتره بریم داخل. با لبخندی ساختگی و حرکت دادن پلکهام تأیید کردم و باهم دیگه به طرف خونهی آقاجون رفتیم. همین که سرم رو بالا گرفتم متوجهی هیربد شدم. گوشیاش روی گوشش بود و جلوی در ایستاده بود انگار که با تلفن حرف میزد. برای لحظهای نگاهش روی ما ثابت موند. یه کم هول شده بودم و رو به مرتضی گفتم: من میرم بالا یه کاری دارم، فعلاً.
با اون حرف بدون اینکه منتظر جوابی از طرفش باشم خیلی سریع سمت پلهها رفتم و بلافاصله با ورود به خونه خودم رو به اتاقم رسوندم. نفسی کشیدم و با قیافهای در هم و عصبی پشت در ایستادم. عجب شانس بدی بود، اَد هر دفعه من و مرتضی رو با هم دیگه میدید! خب این جوری حق داشت با اون رفتارهای تابلوی مرتضی که مدام هم دنبالم بود فکری پیش خودش بکنه. پوفی کشیدم و لبه تخت نشستم. هوای بیرون به کم سرم رو به درد آورده بود و دستم رو آروم روی پیشونیام کشیدم. با صدای خمیازهی بلندی که رخساره کشید سر به عقب چرخوندم. دستهاش رو رو به بالا کشید و با کش و قوسی گفت: ساعت چنده؟ -هوا تاریک شده خانم از عصر تا حالا خوابی …
- انتشار : 02/01/1404
- به روز رسانی : 02/01/1404