رمان فصل بی مرگی
عنوان | رمان فصل بی مرگی |
نویسنده | محرابه سادات قدیری |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 1406 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان فصل بی مرگی (جلد دوم) اثر محرابه سادات قدیری با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سر و صداها را میشنیدم و تلاش میکردم خواب از سرم نپرد و دوباره به دنیای بیخبری برگردم و در عین حال از این مطمئن بودم که خودم، مغزم، تن خستهم و روحمم اگه بخواهیم دوباره بخوابیم، اون رشته کوه لعنتی محال است بگذارد! سر جام غلتی زدم و به در اتاق پشت کردم. لحاف لایکویِ سرمه ای را تا بالای سرم کشیدم و به تاریکی زیرش پناه بردم ...
خلاصه رمان فصل بی مرگی
از فکر اون روز لبخندی به صورتم نشست. یه بعد از ظهر گرم تابستونی بود. شیطون در هیبت البرز ظاهر شده بود و زیر جلد من رفته بود که با هم بریم سر وقت رنویِ زرد یکی از همسایه ها که همیشه جای بدی پارک می کرد و مانع از فوتبال بازی کردن ما تو کوچه می شد. نقشه فقط در این حد بود که بریم دو تا برف پاکن های ماشینو از جا در بیاریم. ولی وقتی کار طبق نقشه به انتها رسید،
یهو دیدم خبری از البرز نیست و فقط یه صدای خش خشی می یاد. ماشینو دور زدم و دیدم کنار در راننده زانو زده و داره با چاقو روی در ماشین یه چیزایی کنده کاری می کنه. چشم هام چهار تا شده بود وقتی دیده بودم به اون سرعت رو در ماشین نوشته “سلیمان سگ”. از تعجب بیشتر هم، ترس به جونم ریخته بود، چون می دونستم سلیمان از این لقب متنفره و دیده بودم وقتی بچه ها برای اذیت
کردنش دم می گیرن و به این اسم می خوننش چه جوری خونش به جوش می یاد و چه بلایی سرشون می یاره. خم شدم بازوی البرزو بگیرم و مانع بشم تا نتونه لااقل اون کلمه ی “دست” روی ماشین حکاکی کنه. صاف که ایستادیم، صدای سلیمان هم بند دل منو پاره کرد و هم زهره ی البرزو ترکوند. کتکی که اون روز از سلیمان و بعد از بابا خوردم اون قدری ناجور بود که تا دو هفته سر و کله م تو کوچه پیدا نشد …
- انتشار : 26/02/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403