رمان فصل انتظار
رمان فصل انتظار رمان فصل انتظار

رمان فصل انتظار

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان فصل انتظار
نویسنده
زهرا باقرزاده
ژانر
عاشقانه
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
651 صفحه
دسته بندی
اگر نویسنده یا مالک 'رمان فصل انتظار' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان فصل انتظار اثر زهرا باقر زاده به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

نوا در یک خانواده پرجمعیت بزرگ شده، او با تلاش زیاد وارد دانشگاه شده و با خواهر و برادر دوقلویی به اسم هانیه و حامی آشنا می‌شود! هانیه بسیار با نوا صمیمی شده و حامی هم یه دل نه صد دل عاشق او می‌شود ولی از بد روزگار حامی سرطان دارد و نوا به التماس هانیه برای اینکه حامی ناکام از دنیا نرود و وعده پول عمل دیسک کمر پدرش به محرمیت حامی درمی‌اید بدون اینکه بهش علاقه ای داشته باشد این محرمیت زیاد دوام نمی‌آورد و حامی از دنیا می‌رود در حالیکه نوا باردار است او می‌خواهد بچه را نابود کند که مادرشوهرش و مادرش مانع می‌شوند به همین دلیل تا فارغ شدنش در منزل مادر حامی زندگی می‌کند و ...

خلاصه رمان فصل انتظار

توی مطب دکتر با استرس نشسته بودم. خانم دکتر صدام زد. هانیه هم باهام به اتاق دکتر اومد. دکتر با خوش رویی نگام کرد. -سلام دختر قشنگم... همینطور منتظر نگاهمون می‌‌کرد که گفتم: ما رو خانوم جلیلی فرستاده... یکدفعه لبخند از صورتش پرید. -آها... سفارشت رو کرده بود... بعد روی کاغذ یادداشتی می‌نوشت. -ماه چند بارداری هستی... سر تکون دادم: نمی‌دونم. نگاهم کرد. -از آخرین ارتباطی که داشتی چقدر می‌گذره. خجالت زده سر به زیر انداختم: نمی‌دونم... فکر کنم سه ماه... خودکارش رو روی برگه انداخت: اینطور

نمیشه عزیزم... باید درست به سوالام جواب بدی. بعد چشم ریز کرد: چند سالته؟ زیر لب گفتم: بیست سال‌. نفس گرفت: برو بخواب. روی تختی نزدیک دستگاه دراز کشیدم دکتر نزدیک شد. -نباید به دوستت اعتماد می‌کردی! بهت زده نگاهش کردم. مایع خنکی رو روی شکمم ریخت... هانیه سریع کنارمون آمد: خانم دکتر... من خواهر شوهرشم. دکتر پر اخم نگاهمون کرد: چرا می‌خوای یک بچه‌ی مشروع رو بندازی.. اصلا بابای بچه کجاست.. من نمی‌تونم بدون اجازه‌ی اون این کار رو بکنم. بعدش پوزخندی زد: اصلا اگه اینجا الان

می‌دیدش غیر ممکن بود ازش دل بکنه. و تصویر مبهمی توی صفحه سیاه و سفید دیده می‌شد. اشکم چکید... هانیه آهی کشید: برادرم دو ماه پیش فوت کرده... دستش روی شکمم بی حرکت موند... تعجب و حیرت و افسوس رو توی نگاه دکتر دیدم... نفسی گرفت: متاسفم... لبخندی زد و ادامه داد: چیز زیادی معلوم نیست هنوز قلبش کامل نشده... فقط سن عاملیت کمتر از ده هفته است پس میشه سقطش کنی. از جاش بلند شد. هانیه کمک من کرد و منم بلند شدم و بعد شروع به نوشتن کرد دو تا آمپول می‌نویسم هر دو رو الان بزنی ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ