رمان فتح شکست
رمان فتح شکست رمان فتح شکست

رمان فتح شکست

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان فتح شکست
نویسنده
سحر پریچهر
ژانر
عاشقانه، اجتماعی، معمایی
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
853 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان فتح شکست' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان فتح شکست اثر سحر پریچهر به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

هیجده سال از ورشکستگی کارخانه ی ایرج می‌گذرد و حالا به کمک دو دامادش کارخانه را سر و سامان داده است، این رمان روایتی است از زندگی خصوصی و شخصیت بچه های ایرج و مشکلاتی که دشمن او برای کارخانه ایجاد می‌کند ...

خلاص رمان فتح شکست

شهین استکان کمر باریک چایش را سر کشیدو رو به داریوش گفت: شنیدم قراره داماد دار بشی داداش. مروارید را روی زمین گذاشت و خودش کنار فرزان نشست ژیلا خجل بلند شد و به آشپزخانه پناه برد. داریوش حواسش را از دخترش گرفت: کی به تو گفت؟ فرزان: قضیه چیه واقعا؟ منی که داره چهل سالم میشه کسی زن نمی‌گیره واسم. اون وقت این فسقلی داره میره خونه شوهر؟ سیامک: خب حالا کولی بازی در نیار. شهین خانم با دلخوری توام با خوشحالی ادامه داد. شهین: از ایران شنیدم. داریوش: راستش نظر خودش و مادرش مهمه خودش راضی باشه و پسره هم تایید بشه من حرفی ندارم.

سیامک: عروس خانوم که سرخ شد رفت مادر عروس کو؟ ماهرخ: تو اتاق باباست خواهر برادری خلوت کردن. بهرخ کنار سیامک نشست و بازوهای سیامک بی پروا دور شانه هایش پیچید: حالا طرف کی هست؟ داریوش: غریبه نیست. مازیاره. شاهرخ: مازیار غریبه نیست؟ سکوت یکباره‌ی جمع تعجب عجیبی را در نگاه همه هویدا می‌کرد سیاوش اخم کرد رو گرداند. بهرخ سرفه‌ دروغی کرد: شاهرخ جان! داریوش: بابا جان منم دخترمو همینجوری نمیدم دستش ببره دارم تحقیق می‌کنم دربارش خودش کیه؟ ننش کیه؟ باباش کیه؟ شاهرخ: مگه با یه تحقیق همه چی دست آدم میاد آخه عمو؟

ماهرخ با خجالت سرش را پایین انداخت می‌دانست سیاوش سر همین موضوع قشقرق به پا خواهد کرد. داریوش: فقط تحقیق نیس که مثلا سیامک جان تو خودت می‌تونی بهمون کمک کنی.‌ سیامک نگاهی اجمالی روی همه چرخاند: خب پسر بدی نیست تو این شش هفت سالی که حسابدار کارخونه بوده من رفتار یا عمل بدی ازش نشنیدم بازم خود سیاوش بیشتر می‌شناسدش بالاخره قبل از من باهاش آشنا بوده. جو سنگین شده راء داریوش با لبخند مهربانی سوی ماهرخ رفع کرد و دستش را به منظور اشاره به شکمش زد: ماهرخ بابا نمی‌خوای شام بدی بهمون؟ کوچیکه بزرگه رو خورد ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ