رمان ماه پنهان

عنوانرمان ماه پنهان
نویسندهناهید سلیمانخانی
ژانرعاشقانه
تعداد صفحه1161
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان ماه پنهان اثر ناهید سلیمانخانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

– آه که … غصه از دست دادن شما او را می‌کشد. – شما اگر جای من بودید چه می‌کردید ؟ تن به ازدواج اجباری می‌دادید ؟ پروانه پس از لحظه‌ای سکوت گفت : ترجیح می‌دهم جای شما نباشم شما سرگردان هستید. – حق با شماست. می‌دانم که هیچکس نمی‌تواند به من کمک کند. – مطمئن هستم که فرار از بهناز مشکل شما را حل نمی‌کند. پیرنیا با خونسردی گفت: ولی من از بهناز فرار نمی‌کنم. اصلا فکرش را هم نمی‌کنم فقط دلم برایش می‌سوزد. – پس از چه چیز واهمه دارید؟ پیرنیا آهی کشید و گفت : از خودم گریزانم از این حس ناشناخته واهمه دارم. پروانه خندید و گفت: بنظر می‌رسد که بسیار قدرتمند هستید بهتر نیست بایستید و با خود بجنگید؟

– مدتهاست با خودم در ستیزم. – نتیجه ؟ – نتیجه تابحال مغلوب شدنم بوده و بس ؛ به همین دلیل تصمیم گرفتم مدتی خانه‌نشین شوم. – حرفهای شما آنقدر ضد و نقیض است که هیچکس نمی‌تواند از احساس درونی شما سردرآورد. – چطور؟ – شما آنقدر جدی هستید که حتی در مواقعی که شوخی می‌کنید کسی باور نمی‌کند که شاد هستید و هنگامی که غمگین هستید تظاهر به خونسردی می‌کنید و کسی غم شما را احساس نمی‌کند. چرا سعی نمی‌کنید آنچه هستید باشید ! مطمئن هستم به همین دلیل است که بهناز هنوز احساس واقعی شما را نسبت بخود نفهمیده. – شما که حرکات ضد و نقیض مرا کشف کرده‌اید حس واقعی مرا هم درک کرده‌اید؟ – نسبت به چه کسی ؟ – نسبت به بهناز.

خلاصه رمان ماه پنهان

خانم کرامتی پس از کمی مکث میان چهار چوب در، دفتر را ترک کرد. پیرنیا پس از شنیدن صدای در و اطمینان از رفتن او با کنجکاوی به طرف میز او کشیده شد و بی اختیار کشو را بیرون کشید. شروع به خواندن نوشته های خصوصی او کرد که یک مرتبه چشماش به دفت خاطرات کهنه ای که در لابلای کاغذهای باطله جاسازی شده بود افتاد. دفتر را باز کرد و یکی از صفحه های آن توجهش را جلب کرد. امروز وقتی از در وارد شد آنقدر خودشو گرفته بود که حالم بهم خورد، نمیدونم چرا متوجه کسی نیست، معلوم نیست حواسش کجاست! لابد پیش اون دوست دختر بدتر از خودشه که با من بداخلاقی می کنه، ولی ای کاش من جای اون ایکبیری بودم. چهره ی پیرنیا کمی سرخ شد و صفحه ی دیگری را باز کرد و چنین خواند: امروز کت و شلوار قهوه ای خوشرنگی پوشیده بود که فوق العاده به رنگ چشمهاش می اومد وقتی وارد دفتر شد سرم رو پایین انداختم و موقع ورود به اتاقش، از پشت نگاهش کردم.

چقدر خوش هیکل و شیک پوشه، ای کاش من هم آنقدر پول داشتم که می تونستم لباسهای شیک بپوشم و توجه اونو جالب کنم، دست کم از دست اون پسر احمق هم نجات پیدا می کردم. نمی دونم چطور به خودش اجازه میده که بی ادبانه با من صحبت کنه! پیرنیا دفتر را بست و به فکر فرو رفت. بقیه ی کشو را گشت و مقداری لوازم آرایش و یک تکه آینه ی شکسته در ته کشو یافت، بعد یک عکس که با مهارت در گوشه ای از کشو جاسازی شده بود پیدا کرد و لحظاتی به آن خیره شد. عکس متعلق به خانم کرامتی بود که با لباسی نیمه باز در یک مهمانی به همراه جمعی از دوستانش برداشته شده بود. پیرنیا بی اختیار متوجه موهای بلند او شد و با خود گفت:زیر این روپوش و مقنعه چه چهره ی زیبا و موهای قشنگی پنهان است! از کار خود پشیمان شد و وسایل بیرون ریخته شده را در جای خود قرار داد و در کشو را به آرامی بست و سیگاری را که تا ته خاکستر شده و هنوز گوشه ی لب او بود، در سطل آشغال انداخت.

پس از بستن در و خاموش کردن چراغ ها به طرف منزل حرکت کرد. پشت فرمان بی اختیار به یاد خانم کرامتی افتاد و زیر لب گفت:((مینا خانم بیچاره، بد کسی را هدف گرفتی!)) خانم پیرنیا به محض دیدن او با تعجب پرسید:((علی چرا صورتت قرمز شده؟)) بعد دست روی پیشانی او گذاشت و گفت:((مثل اینکه تاب داری.)) ((نه مادر، فقط کمی خسته هستم.)) ((امشب زود بخواب، البته بعد از خوردن شام.)) ((اشتها ندارم، اگر اجازه بدهید ترجیح می دهم که هرچه زودتر بخوابم.)) خانم پیرنیا با نگاه مهربان خود، او را که آرام تر از هر شب قدم برمی دشت تعقیب کرد. وقتی به اتاقش رسید او نیز چراغها را خاموش کرد و خوابید. پیرنیا در رختخواب هزاران فکر و خیال از سرش گذشت و از همه مهم تر به این فکر افتاد که نکنه مریض هسته که هیچ زنی توجهم را جالب نمی کند!

شاید لازم باشد کمی بیشتر در این مورد فکر کنم. ناخودآگاه به یاد چهره ی خانم کرامتی در حال صحبت کردن با دوست پسرش افتاد و در دل گفت: حالم از هرچه دختر و زن است بهم می خورد، همه مثل یکدیگر هستند. البته بهناز با همه فرق دارد. او بهترین دختر دنیاست ولی خدایا نمی دانم چرا دلم راضی نمی شود با او ازدواج کنم؟ با این افکار مغشوش و درهم به خوابی عمیق فرو رفت. صبح زود خانم پیرنیا با صدای زنگ ساعت به اتاق او وارد شد و گفت:((باتری ساعت تمام شد، چرا بیدار نمیشوی؟)) پیرنیا سراسیمه در رختخواب نشست و پرسید:((دیرم شده؟)) ((هنوز وقت داری، صبحانه هزار است.)) پیرنیا در آینه به چهره ی پف آلود خود نگاهی کرد و بی اختیار به سراغ کت و شلوار قهوه ای رنگ خود رفت. پس از پوشیدن آن، خود را غرق در ادکلن کرد و بی اختیار به خود گفت:احمق برای چی این کت و شلوار را پوشیدی! بی معطلی کت و شلوار را درآورد و به چوب لباسی زد و کت و شلوار طوسی رنگش را پوشید.

دانلود رمان ماه پنهان
4.27 مگابایت
PDF
دیدگاه کاربران درباره رمان ماه پنهان
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها