رمان نوای رویا
عنوان | رمان نوای رویا |
نویسنده | حنانه نوری |
ژانر | عاشقانه، معمایی |
تعداد صفحه | 1162 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان نوای رویا اثر حنانه نوری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولات است، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سالها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما با ورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد، مردی که ذره ذره قلبش را تصاحب میکند …
خلاصه رمان نوای رویا
كلالاس تموم شده بود و بعد از بیرون اومدن از آموزشگاه به آدرسی نگاه کردم که خبرنگار برای مصاحبه فرستاده بود. بعد از گرفتن ماشینی به اون آدرس رسیدم به ساختمون نسکافهای رنگ روبه روم خیره شدم. وارد حیاط ساختمون که شدم با خبرنگارایی مواجه شدم که دورتادور ماشین مدل بالای شیکو سرمهای رنگی رو احاطه کرده بودن و مدام صدای دوربینای عکاسیشون بلند میشد. در ماشین بازشد و آتش با کت و شلوار شیک مشکی رنگش پیاده شد. عینک آفتابیش رو از روی چشمای یشمیش برداشت، به چندین سوال خبرنگارا جوابهای کوتاهی داد و نگاهش رو سمت من برگردوند. نیشخندی زد که انگار ضربه مهلکی بود که اخمام
بیشتر تو هم رفت بعد بیهیچ توجهی وارد ساختمون شد. واقعيتش خوشحال بودم که هنوز اعضای جدید به طور رسمی معرفی نشده بودن و خبرنگارا هنوز من رو نمیشناختن. من هم وارد ساختمون شدم از راهرو گذشتم و وارد اتاقی شدم که برای مصاحبه بود. با دیدن آتش اخمی کردم و درست صندلی رو به روییش نشستم. یه خانم قد بلند وارد شد و کنار من نشست. نگاهی به من کرد و نگاهش روی آتش ثابت موند: بیاید با شما شروع کنیم آقای نیکان عزیز. فقط همینمون کم بود، یه دونه خبرنگار مونده بود که اینم از این دلشو داد به این آتش که نمیدونم چی داره. سوال اولو پرسید، سوال دوم و هر بار سر یه
سوال من و آتش به تفاهم نمیرسیدیم. زن انگار هیچی متوجه نمیشد لبخند ملیحی میزد که مشخص بود برای حفظ آرامشش. تا اینکه از جاش پرید، لبخندی رو لبش نشوند و خیره به آتش گفت: تقريبا سوالا تمومه هنوز یه بخش آخر مونده من میرم یه قهوهای بیارم براتون آتش جان. بعد یه نگاه به من از در بیرون رفت و در رو بست. با نیم نگاهی به آتش از جا بلند شدم تقریبا مصاحبه تموم بود پس نیازی به موندنم نبود. لبخند بد جنسی زدم: امسال قرار بد ببازی آقای نیکان منتظر یه ضربه مهلک باش. اخمی کرد و بی توجه به من بلند شد: مراقب حرفات باش کوچولو برات گرون تموم میشه. عینکش رو مجددا زد و از در بیرون رفت …
- انتشار : 27/08/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403