رمان پیچک سرمازده
عنوان | رمان پیچک سرمازده |
نویسنده | نسرین جمال پور |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 726 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان پیچک سرمازده اثر نسرین جمال پور به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
قصهی حرفها و تکه پرانی ها و دخالت های نابجای دیگران است, وقتی حرف روی حرف جمع شود و پارویِ زندگیات به دست اطرافیان بیفتد؛ باید هر لحظه منتظر طوفان و برخورد قایقت با یک صخرهی عظیم باشی! سمانه دختری بیست و پنج ساله است که از وقتی خود را شناخته, با حرف مردم زندگی کرده است و هیچ خواستگاری ندارد. زندگی سمانه, تحت سلطهی زن برادرش اداره میشود و جرات اعتراض ندارد, تا این که حضورِ یک مردِ نقابدار, بر دیوار خانه, همه چیز را برای سمانه زیر و رو میکند …
خلاصه رمان پیچک سرمازده
بابا دو روز بود سر کار نرفته بود. به گفتهی خودش تعطیلات آخر هفته و برفی که باریده، مسلما هیچ کسی را برای خرید لوازم التحریر روانهی مغازه ی او نمیکند. اما حالا که آفتاب سر زده بود؛ بابا تصمیم داشت سری به مغازه اش بزند. همه در آشپزخانه نشسته بودند و ناهار میخوردند که از میان حرف های بابا شنیدم قرار است بعد از چرت عصرگاهی اش، سر کار برود. تمام ساعت های دیروز و امروز را به این فکر میکردم که سرنوشت پسری که در ماشین بابا پنهان شده بود به کجا رسید؟ حسی به من میگفت قبل از بابا باید خود را
به ماشین برسانم. خوشبختانه هوا آنقدر سرد و سوزناک بود که هیچکس به فکرخوابیدن باتری ماشین و سرزدن به ماشین نیفتاده بود. سکوت خانه که به اوج خود رسید فهمیدم هر کسی سراغ کاری رفته و هیچ کس داخل حیاط یا هال نیست آهسته و پاورچین از اتاق خارج شدم. سرم درد میکرد و هر آن ممکن بود به سرفه بیفتم. این بود که به پاهایم کمی سرعت دادم و از هال گذشتم به هر زحمتی که بود خود را از پله های طولانی پایین کشیدم تا به حیاط برسم از درون حیاط صدایی آمد که باعث شد با ترس خود را در پاگرد اول
مخفی کنم. در واحد سیاوش و سیمین که بسته شد، نفسی راحت کشیدم و از زیر راه پله بیرون آمدم. برف های سمت واحد سیاوش تا وسط حیاط پارو شده بودند و مشخص بود کار خود سیاوش بوده است دقیق اما باترس و لرز به پنجرهی اتاق خوابشان نگاه کردم تا مطمئن شوم کسی مرا نمیبیند یک نگاهم به این پنجره بود و یک نگاهم به طبقه بالا و تراسی که به اتاق سیامک و سینا راه داشت و از درون حیاط، مشخص بود. هیچ خبری نبود. حتی پرنده هم پر نمیزد. با سوز هوا، کمی به خود لرزیدم و دستهایم را درون سینه چلیپا کردم …
- انتشار : 02/03/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403