رمان سمک عیار جلد دوم
عنوان | رمان سمک عیار |
نویسنده | فرامرز بن خداداد بن عبدالله الکاتب الارجانی |
ژانر | ادبیات کهن |
تعداد صفحه | 158 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان سمک عیار (جلد دوم) اثر فرامرز بن خداداد بن عبدالله الکاتب الارجانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
قهرمان داستان پسر شاه حلب است که دلباختهٔ دختر فغفور شاه چین شده و سپس به جنگ پادشاه ماچین رفته است. بیشتر رویدادهای جلدهای یکم و دوم در چین و ماچین می گذرد. صحنههای این داستان در ایران و سرزمینهای نزدیک به آن اتّفاق میافتند. شخصیت اصلی این کتاب پهلوانی نام آور به نام سمکِ عیار است که در طی ماجراهایی با خورشید شاه سوگند برادری میخورد …
خلاصه رمان سمک عیار
از قضا در آن لحظه که سمک بر بالین شاهان گریه و زاری می کرد دختر به دایهاش گفت: ای دایه دمی پیش خوابی عجیب دیدم در خواب دیدم که تا گردن در لجن فرورفته بودم و نمی توانستم بیرون آیم تو با شخص دیگری جهد میکردید که مرا بیرون آورید. پس شخصی آمد و مرا بیرون آورد و احترام کرد. از هر گونه دد و دام پیش ما بودند. ناگاه شیر بچه ای از میان آنها بیرون آمد.» دایه گفت: «ای ابان دخت دل خوش دار که خوابت تعبیر شد؛ همین الان که از این جایگاه رستگار شدی نشانه تعبیر خواب توست برای تو شوهری پادشاه می بینم و فرزندی که آن شیر بچه است و بر جمله عالم فرمان دهد.»
سمک از کنار شاهان به پا خواسته بود رو به ابان دخت گفت: «ای ابان دخت، من آن شخصم که تو را از این لجن زار رهایی بخشیدم.» ابان دخت گفت: «مرا کجا میخواهی ببری؟» سمک گفت: «ای ماهروی، تو را پیش خورشیدشاه میبرم که او پادشاه جهان است. تا چه فرمان دهد.» نمک و روزافزون و ابان دخت با دایهاش به راه افتادند تا شب راه رفتند هربار که روزافزون در آبان دخت مینگریست از خلقت چنین ماهرویی انگشت حیرت به دندان میگرفت گرچه نقاب بر چهره زده بود اما چون ماه از زیر نقاب میدرخشید. روز بعد چون روی به راه نهادند. سمک روزافزون را گفت: «تو زودتر پیش خورشید
شاه رو و احوال چنان که هست بازگو و مهد گوهر نگار برای ابان دخت بخواه با چند کنیز و خادم و اسب و قبا.» روز افزون روی به راه نهادو تند برفت از حال مه پری خبر نداشت حق تعالی چنین تقدیر کرده بود که از چندی پیش مه بری را درد زاییدن گرفته بود. خورشید شاه خیمهای آماده ساخته بود با چند کنیز و پیرزنی دانا اما هرچه خدمت کرده و انتظار کشیده بودند بچه به دنیا نیامده بود و بعد از چند شبانه روز درد و غم مه پری جان به دادار تسلیم کرده بود اتفاق چنان بود که چون روزافزون به شکرگاه رسید همه لشکر غمناک بودند و خورشید شاه از غم مدیری روی به بیابان نهاده بود و …
- انتشار : 15/02/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403