رمان شفق عمیق شب
عنوان | رمان شفق عمیق شب |
نویسنده | راضیه کیوان نژاد |
ژانر | عاشقانه، تاریخی، اجتماعی |
تعداد صفحه | 481 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان شفق عمیق شب اثر راضیه کیوان نژاد به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
میگن یه سیب رو بندازی بالا، هزار چرخ میخوره تا به زمین برسه. سیب مثل بالا و پایین شدن زندگیه؛ اگه زیاد چرخ بخوره، جوری سرگیجه میگیری که نتونی قسمت کرم خورده و سالمش رو از هم تشخیص بدی؛ اونوقته که دیگه نه کرم تو زندگیت رو میتونی تشخیص بدی، نه شیرینیِ خوردنش رو، درست مثل لحظهی گرگ و میش که نمیتونی روشنایی رو از تاریکی تشخیص بدی، دقیقاً مثل خوب و بد بودن آدمها …
خلاصه رمان شفق عمیق شب
با رفتنش، در فکر فرو رفت، هر لحظه رفتار و برخورد احسان و چهرهی سرنشینان مسافر نمای تاکسی جلوی چشمانش رژه میرفتن و ترس عمیق تری به جانش میانداختن! ترس از تاکسی و اتفاق آن روز یک طرف، رفتار احسان از طرف دیگر ذهنش را درگیر کرده بود. درک رفتار احسان برایش سخت بود، مگر احسان او را نمیشناخت که این گونه رفتار میکرد؟! اما این دفعهی اول احسان نبود، یاسمن تجربهی چنین رفتاری را چند باری با او داشته بود. ناخودآگاه با یادآوری آن صحنه دستش را مشت کرد و در سرش کوبید. دلش میخواست آن قدر در سرش بکوبد که فکر و خیال و صحنه تهوع آورش را از مغزش خالی کند! با دو دستش سرش را گرفت و قطرات آشک روی گونهاش غلتیدند
و دوباره در فکر فرو رفت. در فکر آینده ای مبهم و نامعلوم با احسان بود. هزار فکر و خیال به سرش هجوم آورد که با صدای مادرش به خودش آمد. -خوبی؟ هر چی در زدم جواب ندادی بلندشو عزیزم، برات غذا و مسکن آوردم این کمپرس آب سرد رو هم بذار روی پات. به روی تخت نشست و اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و دستور مادرش را اطاعت کرد. کمپرس را گرفت و روی پایش قرار داد، به محض گذاشتن کمپرس چنان دردی در پایش پیچید که نالهاش بلند شد. -خدا ازشون نگذره! معلوم نیست چه زهرماری میخورن که این جوری به جون ناموس مردم میفتن؛ اون وقت یه عده جوان دیگه هم چه طوری دارن برای خاک و ناموسشون میجنگن! اینها از صدام لعنت
شده هم بدترن! و در حالی که از خستگی چشمان قهوهایاش را که رنگش را به یاسمن به ارث داده بود؛ اما در مقایسه با دخترش چشمان ریزی داشت را با انگشت اشارهاش میمالید هم زمان خمیازهای کشید و دستش را جلوی دهانش برد و هم زمان با صدایش که ناواضح شده بود گفت: نگفتی مصاحبه ات چی شد؟ یاسمن که تازه یادش آمده بود دیروز برای چه بیرون رفته بود و آن مصیبت، سرش آمده بود، درد پا را فراموش کرد و چشمان قهوهای قرمز و نمناکش را به مادر ابرو هشتی اش دوخت و با بغض گفت: اون قدر اعصابم بهم ریخته یادم رفته بود، ذوقم کور شد! قبول شدم، از ده روز دیگه هم باید برم. شانهی مشکیاش را که با منجوق تزئین شده بود را از روی سرش برداشت و …
- انتشار : 16/12/1403
- به روز رسانی : 29/12/1403
در مورد زمان جنگ هست داستان