رمان سرمه
عنوان | رمان سرمه |
نویسنده | ناهید سلیمانخانی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 437 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان سرمه اثر ناهید سلیمانخانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سرمه، دختر زیبایی بود که با خواهرش ، سارا و پدر خودرای و مادرش زندگی میکرد . عمه نازنین او «پسری» به نام امیر داشت که با وجود داشتن توانایی ، کسی او را قبول نداشت . سرمه و امیر در عنفوان جوانی به هم دلبسته شدند و برای ازدواج مورد مخالفت شدید خانواده قرار گرفتند . آنها با هم قول و قرارهایی گذاشتند ، اما حوادث ساده و گاه پیچیده خانوادگی باعث جدایی آنها شد . در این میان راز پیمانشکنی امیر پانزده سال مثل بختکی ذهن سرمه را به خود مشغول کرده و او دچار اندوه و دلخوری تمامنشدنی شده بود . بعد از پانزده سال جدایی ، سرمه با یک تصمیم ناگهانی برای دیدار مجدد امیر و با هدف خط کشیدن روی همه نابسامانیهای گذشته راهی میشود و تا رسیدن به مقصد خاطرات گذشته خود را مرور میکند …
خلاصه رمان سرمه
با هزار در دسر یک صندلی خالی در پشت ستون پهنی در انتهای سالن پیدا کردم و نشستم از آنجا ورودی مسافران پیدا بود تابلوی نمایشگر اطاعت پرواز هم در سمت راستم قرار داشت با آنکه میدانستم کسی به استقبال او نمی آید عینک دودی پهنی زده بودم تا شناخته نشوم. چشمم به ورودی بود و دلم زیر و رو میشد هواسرد بود اما انگار همه بخاری های موجود در سلولهای بدنم به طور ناگهانی از زیر پوستم بیرون زده بود که داشتم شرشر عرق میریختم. دلواپسی موهومی به دلم چنگ میزد و حال خودم را نمی فهمیدم سردر نمی آوردم سرخوشم یا دلتنگ شاید از تصمیم ناگهانی خود غافلگیر شده بودم که پس از سالها آزار یکهو دلم هوای دیدنش را کرده بود.
تا تلفن همراهم زنگ زد در کیفم را باز کردم و دکمه خاموش از فشار دادم، دلم نمیخواست تمرکزم به هم بریزد یا کسی چیزی بگوید که مردد شوم حرکات چشم انتظارات در پشت دیوار شیشه ای بلند شبیه افکار من بود سردرگم و گیج جیغ و داد بچه ها بیداد میکرد. با آنکه تصمیم گرفته بودم که گذشته فکر نکنم گریز از خاطرات تلخ و شیرین که عمری عذابم داده بود کاری سخت و ناممکن به نظر می رسید.
در گیر و دار انتظار کشیدن و سرک کشیدن به این سو و آن سو به یاد کله شقی همیشگی خودم افتادم که حتا حاضر نبودم نامش را از دهان کسی بشنوم و آن روز با تصمیمی شتاب زده به فکر خط کشیدن بر روی همه نابسامانی های گذشته افتاده بودم بیشتر خاطرات خوش و قول و قرارهای شیرین و از یاد نرفتنی من و امیر در خانه مادربزرگ اتفاق افتاده بود و حوادث ساده و گاه پیچیده خانوادگی باعث جدایی ما شد راز پیمان شکنی او پانزده سال تمام مثل بختک روی سینه ام سنگینی کرده بود و نمیدانستم آیا میتوانم آن همه اندوه و دلخوری را از دهنم دور کنم و آزاد شوم؟ لحظه ها کندتر از همیشه میگذشت انگار میل به جدا شدن از هم را نداشتند و با بی انصافی منتظر بودند پشیمانی به دلم راه پیدا کند و از خیر دیدنش بگذرم.
از پشت شیشه دودی عینکم به ازدحام جمعیت چشم انتظار و بچه هایی که به شوق دیدار مسافران لباس نو پوشیده بودند خیره شدم عاقبت چشم هایم روی گل های پریرا لگدمال شده کف محوطه خشکید پلکهایم خود به خود روی هم افتاد وجودم تکه تکه و تکه ها ذره ذره شد. نسیمی به ذره ها وزید و فکرم در خلاف جهت عقربه های ساعت در رگ زمان شناور شد. عقب رفت و به خانه پر خاطره مادر بزرگ رسید.
بیشتر خاطرات خوش و قول و قرارهای شیرین و از یاد نرفتنی من و امیر در خانه مادربزرگ اتفاق افتاده بود وحوادث ساده و گاه پیچیده خانوادگی باعث جدایی ما شد راز پیمان شکنی او پانزده سال تمام مثل بختک روی سینه ام سنگینی کرده بود و نمیدانستم آیا میتوانم آن همه اندوه و دلخوری را از دهنم دور کنم و آزاد شوم؟
لحظه ها کندتر از همیشه میگذشت انگار میل به جدا شدن از هم را نداشتند و با بی انصافی منتظر بودند پشیمانی به دلم راه پیدا کند و از خیر دیدنش بگذرم. از پشت شیشه دودی عینکم به ازدحام جمعیت چشم انتظار و بچه هایی که به شوق دیدار مسافران لباس نو پوشیده بودند خیره شدم عاقبت چشم هایم روی گل های پرپر لگدمال شده کف محوطه خشکید پلک هایم خود به خود روی هم افتاد وجودم تکه تکه و تکه ها ذره ذره شد. تسمى به ذره ها وزید و فکرم در خلاف جهت عقربه های ساعت در رگ زمان شناور شد. عقب رفت و به خانه پر خاطره مادربزرگ رسید.
طبقه مادر بزرگ، بزرگترین و قدیمی ترین بنا در کوچه پر رفت و آمدی در خیابان آبسردار بود که چهل و چند سال از زمان ساختش می گذشت بیشتر دیوارهای بلندش نم کشیده و در حال ریختن بود در و پنجرههای رنگ و رو باخته و نیمی از سنگفرش وسط حیاط از بین رفته بود. تا آفتاب میزد و نور خورشید به شیشه های رنگی درهای چوبی اتاقها می تابید، سطح آب حوض پر از رنگهای زرد و ارعنوانی و سبز میشد پیچکهای قدیمی نیمه خشکیده سر دیوارها خرابی و شکستگی آجرها را خوب میپوشاند.
چشم انداز حیاط بوی صمیمت و یکرنگی گذشته ها را در ذهن من زنده میکرد هر یک از اتاق های طبقه دوم در گذشته متعلق به یکی از فرزندان مادربزرگ بود اما حالا در طول سال خاک میخورد جز اتاق پدرم و عمه نازنین که من و امیرگاه به آن سر میزدیم دو اتاق دیگر که متعلق به عمو قادر و عمه تیره بود، فقط سالی یکبار خانه تکانی میشد سکوت و خلوتی طبقه دوم حال و هوای عجیبی داشت احساس امنیتی که آنجا موج میزد در هیچ جای خانه یافت نمیشد روزهای تعطیل که اهل خانواده دور هم جمع میشدند بالا رفتن از یله ها و پیدا کردن کلید اتاقها و گنجه ها و جستجوی مخفیانه . اشیا گرد گرفته و سرگرمی هیجان انگیز دوران کودکی من و بچه های هم سن و سالم بود.
بین در اتاق عمو قادر اغلب اوقات بسته بود اما اتاق عمه ها ،نه هر گوشه ای که شلو غ تر بود من و شيوا كجكاونر میشدیم ته و توی قضیه را در بیاوریم و اشیای مخفی و یادگاری های نوجوانی پدر و مادرهایمان را کشف کنیم.
عصر روزهای تعطیل مادر بزرگ بساز چای و شیرینی و میوه را در ایوان بزرگ جلوی ساختمان میچید. بچه های کوچک تر بی هیچ دغدغه و دلواپسی دور حیاط و اطراف حوض ورجه وورجه میکردند و ما که بزرگتر بودیم گوشه و کناری می نشستیم و ساعت ها پچ پچ میکردیم. آن روزها هیچ مشکلی انقدر اهمیت نداشت که کسی به آن بیش از یکی دو ساعت فکر کند.
- انتشار : 15/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403