دانلود رایگان رمان شاهزاده های کاغذی اثر مریم السادات حسینی
دانلود رمان شاهزاده های کاغذی اثر مریم السادات حسینی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
حکایت زندگی پر فراز و نشیب آیلار شبیه به هیچ کدام از عشق ها نیست، شاهزاده های کاغذی روایت ارباب زاده هاییست که برق لباس هایشان تا صدها کیلومتر چشم را میزند! قصه ی کاخ های باشکوهیست که حسرت یک روز پادشاهی در آن را هزاران نفر بر دل دارند، داستان زندگی انسان هاییست که پوسته ی طلاییشان اسباب فریب منو توست …
خلاصه رمان شاهزاده های کاغذی
با تابیدن پرتوهای گرم خورشید به صورتم غلتی میزنم و رویم را برمیگردانم… دیشب از روی خستگی با بی حواسی وسایلم را در این اتاق گذاشته بودم و اصلا به یاد نداشتم که این اتاق بزرگترین پنجره ی رو به آفتاب را دارد و باید پرده ها را بکشم… اخم میکنم و با عصبانیت سرم را در بالش میکوبم و لعنتی میگویم… به دنبال موبایلم دستم را روی عسلی میکشم… از شارژ جدایش میکنم و به صفحه اش که ساعت یازده را نشان می دهد نگاه میکنم… با حرص موبایل را طرفی پرت میکنم و رو به خورشید میکنم مردم آزار مریض…
از جایم بلند می شوم و به سمت سرویس میروم… مسواک به دهن از سرویس بیرون می آیم و در اتاق را باز میکنم… مکثی میکنم و نگاهی به لباس هایم می اندازم بلوز و شلوار گشاد که طرح خرس های عروسکی که روی ابر لم داده اند هر جای آن به چشم میخورد… شانه ای بالا می اندازم… میدانم که آرمین امروز صبح تا بعد از ظهر کلاس دارد و حالا حالاها به خانه نمی آید پس با بیخیالی از اتاق خارج میشوم با سرخوشی که به یکباره به سراغم آمده به سمت حال میروم و به محض ورود کنترل را از روی میز برمیدارم و تلویزیون را روشن میکنم…
با دیدن صحنه ای 18+ از فیلم عاشقانه ای که در حال پخش است با دهن پر کف پوزخندی میزنم و می گویم: اول صبحی چه چیزا نشون میدنا… راست میگن اینا واسه این چیزا شب و صبح حالیشون نیست… سری به تاسف تکان می دهم و برمیگردم که به سمت سرویس بروم و دهانم را بشورم که با دیدن سه جفت چشمی که با بزرگترین حد به من خیره شده اند در جایم خشک می شوم و مسواک صورتی رنگ از دستم رها می شود. پلکی میزنم و شروع میکنم به سرفه کردن که باعث می شود آرمین که در ورودی آشپزخانه با سینی شربت خشک شده به خود بیاید و با
عجله سینی را روی اپن بگذارد و با گرفتن شانه هایم مرا به سمت راهرو بکشد… “آرمین” از شدت شوکی که بهم وارد شده نمیدانم به خاطر صحنه ای که چند لحظه پیش دیدم بخندم یا به خاطر چنین آبروریزی گریه کنم… به سرعت آیلار را که دیگر سرفه نمی کند داخل نزدیک ترین اتاق هل میدهم و در را میبندم… روبه رویم ایستاده و بدون پلک زدن به دیوار پشت سرم نگاه میکند …