دانلود رایگان رمان مرشد و مارگریتا اثر میخائیل بولگاکف (مترجم: عباس میلانی)
دانلود رمان مرشد و مارگریتا اثر میخائیل بولگاکف (مترجم: عباس میلانی) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
مرشد و مارگریتا، سه روایت جذاب و موازی و در هم تنیده در دو برهه تاریخی دارد. رابطه مرشد و ماگریتا و عشق میان آنها همزمان با روایت سفر شیطان به مسکو و توصیف فضای میان طبقه حاکمه و عوامل دوربرشان؛ و همینطور داستان زندگی پونتیوس پیلاطس، قیصر روم در زمان مصلوب شدن عیسی مسیح. درواقع داستان اول این دو داستان را به هم پیوند می دهد. مرشد و مارگریتا کتابی دارای مفاهیم فلسفی عمیق است که بعد از اتمام کتاب نیز ذهن همچنان درگیر آن مفاهیم است …
خلاصه رمان مرشد و مارگریتا
“مارگریتا” خواننده همراه من بیا که گفته است عشق واقعی و حقیقی و ابدی وجود ندارد؟ زبان دروغگو بریده باد! فقط همراه من، و من بیا تا این عشق را نشانت دهم. وقتی مرشد در آن ساعت قبل از نیمه شب در بیمارستان به ایوان گفت که مارگریتا فراموشش کرده اشتباه میکرد. چنین چیزی غیر ممکن بود. واضح است که فراموشش نکرده بود. اول باید رازی را بر ملا کنیم که مرشد از گفتنش به ایوان پرهیز داشت. نام معشوقه محبوبش مارگریتا نیکولايونا بود. هر آنچه مرشد درباره او به شاعر بیچاره گفت. عين حقیقت بود زیبا و تیزهوش بود. این هم حقیقت
داشت که بسیاری از زنان حاضر بودند همه چیز خود را بدهند و جای مارگریتا نیکولایونا باشند. مارگریتا که ساله سی و بی فرزند بود، با نویسنده و دانشمندی نابغه ازدواج کرده بود که تحقیقاتش برای کشور بسیار مهم تلقی میشد. شوهرش جوان و خوش بر و رو و مهربان و درستکار بود و او را سخت دوست می داشت. مارگریتا نیکولایونا و همسرش به تنهایی در تمام طبقه فوقانی یک خانه زیبا زندگی میکردند که در میان باغی در یکی از کوچه های فرعی آربات واقع شده خانه بسیار زیبایی بود اگر مایلید میتوانید خودتان بروید و ساختمان را ببینید. کافی است از من بپرسید تا
نشانی و چم و خم راه را نشانتان دهم؛ خانه تا به امروز سرجایش باقی است. مارگریتا نیکولایونا هرگز از لحاظ مالی کم و کسری نداشت. هرچه دلش میخواست میتوانست بخرد شوهرش دوستان جالب زیادی داشت. مارگریتا هرگز مجبور به آشپزی نبود طعم مصائب زندگی در یک آپارتمان اشتراکی را نچشیده بود. در یک کلام… آیا زن خوشبختی بود؟ هرگز، حتی برای یک دم هم خوشبخت نبود. از نوزده سالگی یعنی از زمانی که ازدواج کرده و به آپارتمان جدیدش نقل مکان کرده بود هرگز رنگ خوشبختی را ندیده بود. ای خدایان! مگر این زن دیگر چه میخواست؟