دانلود رمان غرق دریای سرگشتگی اثر زهرا محمدی فرازاندام (فیروزه شیرازی)
دانلود رمان غرق دریای سرگشتگی اثر زهرا محمدی فرازاندام (فیروزه شیرازی) با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون نسخه کامل با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دختری که با شکایت پدرش راهی زندان میشود، عشقی که سالها در رگ و جانشان ریشه دوانیده؛ اما خود دست رد به سینه کسی میزند که دیوانه وار دوستش دارد، نه آغوش مهربان مادری به رویش باز است و نه خبری از مهر پدری می باشد، سرگشته و رها شده در میان پلشتیها …
خلاصه رمان غرق دریای سرگشتگی
به محض پیاد هشدن از ون پلیس سرمای دستبند فلزی روی دستم یادآوری کرد از امروز درهای جدیدی به رویم گشوده خواهد شد که حتی در خواب هم نمی دیدم روزی در آن گرفتار شوم. کسی که بعد از من پیاده شد، تعادل نداشت و تنهاش به من خورد. من هم که در عالم خود سیر میکردم، ناگهان با فشار او ناخواسته قدمی به جلو پرتاب شدم. با این حرکت به موقعیت اسفناکم برگشتم و نگاهم به در بزرگ پیش رویم دوخته شد. ناباور کلمات نوشته شده بالای سردرش در ذهنم چون ناقوسی به صدا در آمد:
«ندامتگاه شهرری» من را با این جا چه کار؟ چرا باید سر از این ناکجاآباد درمیآوردم؟ به چه جرمی؟ به کدامین گناه؟ با تشر و اشارۀ دست افسر همراهمان به جلو حرکت کردم. فقط من بودم که اشک هایم بی صدا روی صورتم روان بود. آن دو نفر دیگر گویا واهمهای نداشتند از آن چه در انتظارشان بود. دو نفری که بعدها یار غارم شدند و رفیق شبهای تارم. مگر میشد؟ مگر می توانستم بیاهمیت باشم در برابر پروندهای که به گناه نکرده برایم ثبت شد. چه کسی باور خواهد کرد؟ پدرم!
پدری که ادعای تربیتم را داشت، من را راهی زندان کند و با خیالی آسوده سر بر بالش بگذارد؟ تنها به حکم آن که من را به دنیا آورده، این حق را دارد که آیندهام را خط و خش بیندازد؟ این چه تنبیهی بود که باید به آن تن میدادم؟ آیا نگران آبروی خودش یا آیندهام نبود که تباه شود و به بی راهه سوق پیدا کند؟ صدای سرنگهبان باعث شد از افکار مغشوش و بی پایانم دست بکشم. «هر چی همراهته بذار رو میز.» کی وارد این دخمه شدم که خودم نفهمیدم. به قدری پریشان و عصبانی بودم که بعد از گذشت چند روز موقعیتم را درک نمیکردم
یک انگشتر، مقداری پول و عکس سه در چهار محبوبم را با اکراه از جیب مانتویم بیرون آوردم و روی پیشخوان مقابلم گذاشتم. چرا باید آن را از خود جدا میکردم؟ داشتن یک عکس که همۀ امیدم بود، چه خطری داشت که من را از نگهداری آن محروم میکردند؟ صدای خشک و دستوریاش وادارم کرد از آن عکس سیاه و سفید دل بکنم که تنها دلخوشی آن روزهایم بود. «برید اتاق رو به رو تا کارتکستون رو کامل کنن.» قدمهای سست و ناتوانم به سمتی حرکت کرد که اشاره کرده بود …