دانلود رایگان کتاب اسب های خالدار اثر ویلیام فاکنر
دانلود کتاب رمان اسب های خالدار اثر ویلیام فاکنر به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
اسب های خالدار، یکی از سه رمان کوتاهی است که ویلیام فاکنر نوشته است. داستان چنین آغاز میشود: کمی قبل از غروب مرد هایی که دم ایوان دکان لمیده بودند، چشمشان به گاری رو بستهای افتاد که از سمت جنوب در حالی که قاطرهایی آن را میکشیدند به طرف آن ها می آمد. پشت سر گاری، قطاری از موجوداتی وُل می زدند که حتی از فاصله دور هم مشخص بود موجودات زنده ای هستند. در زیر نور یکنواخت دم غروب، آن موجودات قد و نیم قد، رنگارنگ به نظر می رسیدند. درست مثل اینکه کسی یک ردیف پوستر رنگارنگ را – مثلا پوسترهای یک سیرک روی تابلوی اعلانات – نامنظم و تا چند تا در میان تا نصفه پاره کرده باشد.
خلاصه کتاب رمان اسبهای خالدار
صف مردها همچنان به اسب ها نزدیک میشد. کره اسب ها توی دست و پای همدیگر میرفتند و گله وار عقب عقب به طرف در بسته طویله رانده میشدند هنری این بار کمی جلوتر از بقیه میرفت. کمی قوز کرده بود و هنوز هم آثاری از خشم مداوم و فرو خورده، حتی در توی تاریکی شب و زیر نور کمرنگ ماه از چهره اش هویدا بود گله اسب های خالدار چونان گلوله ای برفی که کسی جلوی پا بیندازد و با ابزاری نامرئی آنرا بجلو براند در برابر صف مردها به عقب باربند و بطرف در طویله رانده می شد.
در طویله مانند آدمی که در حال خمیازه کشیدن باشد باز بود. اسبها به حدی متوجه صف آدمها بودند که اصلا متوجه نشدند که دارند بطرف طویله برده میشوند. فقط موقعی که پا به سایه طویله گذاشتند متوجه شدند که چه بلایی سرشان آمده است. در همین وقت صدائی وصف ناپذیر صدائی که نشانه ای از واماندگی و بیچارگی در خود داشت از میان گله اسب ها به گوش رسید. لحظه ای مردها و حیوانات وحشت زده نگاهشان با هم تلاقی پیدا کرد. و يك لحظه بعد مردها به گله اسب حمله کردند: دیواره
سرهای وحشی و رنگارنگ اسب ها برگشته بود و خیره خیره مرد ها را نگاه میکرد دیواره سرهای برگشته و آن یال و گردن های خالدار همه جا را پوشانده بود و نمیگذاشت که مردها به خوبی پا و دم اسبها را ببینند دیواره در نقطهای که هنری و پسرک ایستاده بودند به هم پکیده تر بود و کاملا پاهای اسب ها را از نظر پنهان ساخته بود. هنری و پسرک سرجایشان خشکشان زده بود. هنری دستش را بالا آورد هنوز هم حلقه طناب در دستش بود. یکباره گله اسب، بی قرار و سرکش به حرکت درآمد. از وسط باربند گذشت و …