رمان رمز دلت آیسان صادقی
رمان رمز دلت آیسان صادقی رمان رمز دلت آیسان صادقی

رمان رمز دلت آیسان صادقی

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان رمز دلت
نویسنده
آیسان صادقی
ژانر
عاشقانه
ملیت
ایرانی
ویراستار
سایت رمان بوک
تعداد صفحه
367 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان رمز دلت آیسان صادقی' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

رمان رمز دلت

رمان رمز دلت

دانلود رمان رمز دلت اثر آیسان صادقی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون نسخه کامل با ویرایش و لینک مستقیم رایگان

الیا دختری هست که پدرش در طی یک اتفاقی به قتل می رسه. الیا برای گرفتن حق پدرش وارد جنگ پرفراز و نشیبی می شود که در این راه وارد زندگی پسری می شود تا تقاص گناهی را بگیرد؛ ولی ماجرا با آن چه که او می دانست فرق داشت.....در این تهران پر شکوه و عظمت، دست تقدیر من و تو را در مقابل هم قرار داد. تو دنبال عشق و من دنبال انتقام! چاقوی خشم من، گلوی عشق تو را خواهد برید یا عشق تو من را غرق خواهد کرد....

خلاصه رمان رمز دلت

چشم هایم تار بودند و تنها به روی نقطه ای نامعلوم بر دیوار سفید بیمارستان خیره بودند. بدنم کرخت و بی جان، بر روی صندلی های فلزی و سرد افتاده بود. دیگر نایی برای التماس کردن نداشتم. تمام آن چه را که در چنته به کنار گذاشته بودم، با شنیدن خبر وخیم شدن وضع پدرم به اتمام رسیده بود. دیگر اشکی نداشتم برای روانه کردن بر جاده های گونه هایم، دیگر توانی نداشتم برای ضجه زدن و چنگ انداختن بر سر و صورتم.

در زندگی نباتی به سر می بردم، نه شلوغی و سر صدای اطرافم را متوجه بودم و نه آن چنان علاقه ای هم داشتم که دویدن سفید پوشان بیمارستان به این طرف و آن طرف را دنبال کنم.
- خانم پرند؟
با شنیدن صدایی از خلسه ی حزن گرفته ام بیرون آمدم. نگاه خسته و درمانده ام را به صورت چروکیده ی دکتر سفید پوشی که کمی به طرفم خم شده بود سوق دادم. تن خسته ام را با هزار و یک زحمت از روی صندلی های فلزی بلند کردم و رو به رویش قرار گرفتم.

در همان حال با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می آمد گفتم:
- چی شده دکتر؟
نگاه لرزانم، با هر لحظه مکثش لرزان تر می شد. با هر لحظه تردیدش، در دریای حدس و گمان هایم غرق ترم می کرد، طوری که برای آخرین نفس هایم جانم بال می آمد و انگار که دیگر اکسیژنی برای تنفس در فضا برایم موجود نبود. تاسفی که در چشمانش موج می زد، همه و همه دست به دست هم داده بودند که ته مانده های شیره ی جانم را هم بال بکشند....

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ