رمان صبح تاریک

عنوانرمان صبح تاریک
نویسندهمهسا فرخیان
ژانرعاشقانه، هیجانی
تعداد صفحه745
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان صبح تاریک اثر مهسا فرخیان به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

من هورامم، دختری از دل قشر ضعیف جامعه. مهره‌ای در دستان قدرتمندان، که هر طور بخواهند، مرا می‌چرخانند. اما چرخ روزگار همیشه به یک سمت نمی‌چرخد. از جایی به بعد، بازی عوض می‌شود و من از دایره‌ی این بازی بیرون می‌روم. عشقش مرا چون کوه، استوار کرد. دست‌های توانمندش مسیر چرخش دنیایم را تغییر داد …

خلاصه رمان صبح تاریک

روی تخت دراز کشیدم. -من… می… خوام… برم پیش… عزیز جو…نم، با…شم نمی….ام. دستش و برداشت و به طرفم چرخید، به خاطر نور کمرنگ چراغ خواب روی دیوار می‌تونستم راحت صورتشو ببینم، حرف نزد، اعتراض نکرد فقط یک دقیقه با اخم نگاهم کرد. اینقدر این نگاه سنگین بود که اخر طاقت نیاوردمو چشممو ازش گرفتم خودمو جمع کردمو برای فرار از دست تیغ نگاهش سرمو بردم زیر پتو. کجای حرفم بد بود که بخواد بهم اخم کنه؟ اگر ناتوان نبودم اگر عزیز و اقاجونم بودن راحت می‌تونستم جوابشو بدم ولی الان یه ترسی ته دلم بود. اگر فردا ولم کنن و برن کجا دنبال عزیز و اقا جون بگردم؟ کجا رو دارم که برم؟ وقتی بدون کمک حتی یک قدم نمی‌تونم راه برم، اگر واقعا فردا

منو نبرن چیکار کنم؟ وقتی تو این آسمون خدا حتى یک ستاره هم ندارم. قربونت برم خدا، تو که افریدی ولی چرا اینقدر غریب؟ چرا اینقدر تنها؟ الانم که گیر یه میر غضب افتادم که نمی‌شه دو کلمه باهاش حرف زد. خدایا خودمو فردا و فرداها و عزیز و اقاجونمو به خودت سپردم، می‌دونی که جز خودت تو این دنیات هیچکس و نداریم، دستمو به صورتم کشیدم و اشکامو پاک کردم. اینقدر با خدا حرف زدم تا بلاخره خوابم برد… با کمک زهرا خانم لباسامو پوشیدم و منتظر امیر علی نشسته بودم که از صبح رفته بود دنبال کارای ترخيص. زهرا خانم تمام وسایل و تنقلاتی که این مدت برام آورده بودن و جمع می‌کرد. یک نگاه به لباسای تو تنم که حداقل دو سایز از خودم بزرگتر بودن

انداختم، اینطور که زهرا خانم گفته بود لباسای آرام بود، آرام مجهولی که هنوز نفهمیده بودم کیه که حالا لباساش تن منه، برامم مهم نبود، حالا یا خواهر امیر علیه یا همسرش دیگه. در اتاق باز شد و امیر علی وارد اتاق شد و به لباسای تو تنم نیم نگاهی انداخت. -حاضری؟ -اومدی مامان؟ اره خیلی وقته اماده‌س. امیر علی به سمتم اومد و زیر بازومو گرفت.-می‌تونی بلند شی؟ -می… می‌تونم. -با ویلچر ببریمش امیر جان می‌ترسم دخترم بیفته. امیر علی فشاری به بازوم وارد کرد و بلندم کرد بعدم خودش پشتم ایستاد و از پشت کنترلم می‌کرد. -نمی‌فته مامان نگران نباش ساک و پلاستیک و بده من. -نه مامان جان خودم میارم بریم. دستشو به سمت زهرا خانم دراز کرد و …

دانلود رمان صبح تاریک
3.19 مگابایت
PDF
دیدگاه کاربران درباره رمان صبح تاریک
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها