رمان شاخه های سرد غرور
عنوان | رمان شاخه های سرد غرور |
نویسنده | بیتا فرخی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 568 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان شاخه های سرد غرور اثر بیتا فرخی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان در مورد دختر شاداب و سرزنده ایه به نام لیلی که با خانواده خوب و پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی می کنه، همه چیز به نظرش عالی میاد، اما حضور ناگهانی پسر دایی اش که ده سال ایران نبوده همه باور هاش رو به هم می ریزه، اون ها به هم علاقه مند میشن و یک سری اسرار خانوادگی هم فاش می شه که برای لیلی خوشایند نیست، پای پسر دایی هم درست وسط همه ماجراهاست …
خلاصه رمان شاخه های سرد غرور
صبح روز بعد با عجله آماده شدم تا به محل قرارم با دايي برسم. به محض اين كه از تاكسي پياده شدم پاترول سياه رنگ دايي را ديدم كه به سمتم مي آيد و با كمال تعجب توانستم رهام را تشخيص دهم كه روي صندلي جلو كنار دايي نشسته. دايي اتومبيل را مقابل پايم نگه داشت تا من سريع سوار شوم. رهام در را از داخل باز كرد و من از ترس اين كه پليس نيايد تا به خاطر توقف در ميدان جريمه شويم با سرعت بالا پريدم و كنار رهام نشستم. خوشبختانه ماشين آنقدر بزرگ بود كه هر سه ما به
راحتي در صندلي هاي جلو جا بگيريم. بعد از احوالپرسي هاي روزمره وقتي تعجبم را از حضور رهام ابراز كردم، دايي گفت او آمده تا پس از سال ها از كارخانه ديدن كند. من هم با لبخند گفتم: -چقدر خوب ميشه. چون آقا رهام كه مديريت خوندند، مي تونند نسبت به عملكرد كلي كارخونه هم نظر بدند. اين بار نيز برخلاف تصورم كه فكر مي كردم از حرفم استقبال مي كند، با همان حالت جدي گفت: من فقط براي ديدن تغييرات كارخونه و محل كار شما و پدر اومدم، اين طور نظرها رو بايد يه كارشناس
بده كه در اين موارد تجربه داشته باشه، نه من كه همه تجربياتم مربوط به يك شركت معماري ميشه! از پاسخش رنجيدم و براي اين كه رفتار تلخش را به او گوشزد كنم با لودگي گفتم: دايي علي! طفلك كيوان كه همه مي گن گاهي بد عنق و عبوسه! اي كاش اين جا بود و اين پسردايي خوش اخلاقش رو مي ديد! البته بايد ببخشيدها! شليك خنده دايي فضاي ماشين رو پر كرد و رهام با چشماني گرد و نگاهي متعجب سرش را به طرف من چرخاند و
به من كه موذيانه مي خنديدم لبخندي از سر حيرت زد.
دايي كه هنوز ميخنديد رو به او گفت: -رهام، تو از پس ليلي برنمي آيي، حتي گاهي سپهر هم پيشش كم مياره. رهام به جاي اين كه جوابي به پدرش بدهد آرام زير گوشم نجوا كرد: -يكي طلب من! فقط حواستو جمع كن. به دليل حضور دايي آن لحظه جوابش را ندادم اما هنگاميكه از اتومبيل پياده شده بوديم و دايي دورتر از ما مشغول صحبت با نگهبان ساختمان بود آرام، چون خودش نجوا كردم: -اگر قضيه طلب و بدهي باشه، بايد بگم كه شما بيش از اينها طلبكاريد!
- انتشار : 07/10/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403