رمان کینه کش
عنوان | رمان کینه کش |
نویسنده | راز انصاری |
ژانر | عاشقانه، هیجانی |
تعداد صفحه | 1321 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان کینه کش اثر راز انصاری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سال ها پیش، نامزدم که ازش یه جنین دو ماهه باردار بودم، قبل عقدمون کشته شد… هیچکس به جز آذرخش نمی دونست من باردارم و بعد از چهلم برادرش، عقدم کرد تا بچه ام حلال زاده باشه… سر سفره عقد شرط گذاشت که بعد از هفت ساله شدنِ بچه، منو طلاقم میده و برادر زاده اش رو تنهایی بزرگ میکنه… اما حالا….
خلاصه رمان کینه کش
مهرو و افسون بیرون رفتند و کنار خیابان ایستادند. دخترک هنوز کمی لنگ میزد و بدنش کوفته بود اما رو به مادرش گفت: _مامان تو برو خونه منم حالم بهتره… باید برم سرکار چون همین الانشم کلی تاخیر خوردم. _کجا بری دختر؟! نمی بینی حال و روزتو!؟ _خوبم آخه!! افسون تاکسی گرفت و مهرو را وادار کرد سوار شود. می دانست حال دخترش خوب نیست و تظاهر به خوب بودن می کند. مادر بود و دلشوره ی فرزندش را داشت. مهرو پوفی کشید و ناچاراً با صاحب رستوران تماس برقرار کرد. خانم تارخ بلافاصله جواب داد: _جانم مهرو جان؟؟ آب دهانش را فرو داد: _سلام خانم… خوبین!؟ _ممنونم عزیزم… بفرمایید. _راستش… چیزه… من امروز یه تصادف کوچیک داشتم و حالم زیاد مساعد نیست… میشه مرخصی برام رد کنید!؟
برخلاف آقای عباسی، خانم تارخ بسیار مهربان و دلسوز بود: _ای وای خدا بد نده… الان حالت چطوره!؟ _خوبم خداروشکر زیاد آسیب ندیدم. _مشکلی نیست گلم امروز استراحت کنید. _ممنونم… خدانگهدار. پوفی کشید و سرش را به پشتیِ صندلی تکیه داد. افسون نگران نگاهش کرد: _مطمئنی نمیخوای بریم دکتر!؟ _خوبم…خوبم دورت بگردم. نگرانی مادرش را درک می کرد. تاکسی وارد کوچه شان شد و با عذاب آهی کشید. برخلاف دیگران، هیچ گاه از نزدیک شدن به خانه خوشحال نبود و حاضر بود کل شبانه روز در بیرون خانه کار کند اما ساعتی را درون آن چهار دیواری نحس نگذراند.. وارد خانه که شدند، قصد داشت یک راست به طرف اتاقش برود که صدای پدرش متوقف اش کرد: _سالمی!؟ پوزخندی به حرفش زد:
_اگه ناراحت نمیشین، بله…سالمم. _دختر نادون!! مهرو عادت کرده بود به این گونه کلمات و حرف ها… دلش می خواست برود و از شر این خانه و آدم هایش راحت شود. بی توجه به حرف بابک گام بعدی را برداشت که مادرش به دفاع از او برخواست: _چی میگی مرد؟! چی کار به دخترم داری!؟ بابک پکی به سیگارش زد: _وقتی میگم نادونه یعنی نادونه!! دخترِ خنگ به جای اینکه خودش رو بزنه موش مردگی و بندازه کف خیابون بلکه دیه ای، چیزی از طرف بکشه و یه پولی برامون تیغ بزنه، راست راست پا شده اومده خونه. مهرو دلخور نگاهش کرد: _الان مثال نگران دخترتی!؟ _نگران چرا!؟ سالمی دیگه!! _واقعا که متاس…. بغض اش را فرو داد. او از آن دسته دخترانی بود که نمی توانست دو کلام حرف را جدی و محکم بزند…
از آن هایی که بغض مانع پیشروی صدایش میشد و نمی گذاشت از حقش دفاع کند. بابک هم پدر نبود… هیچگاه برای دخترش پدری نکرد… دلسوزی برای تصادف کردنش که بماند!! بیخیال جنگ و جدل وارد اتاق شد و لباس هایش را تعویض کرد. روی تخت نشست و بی صدا اشک ریخت. حالش از این خانه… این زندگی… از همه چیز به هم میخورد. دروغ چرا!؟ بارها آرزو کرد که ای کاش پسر بود… که الاقل آزادی می داشت… محدودیت، مانع از رسیدن به خیلی از آرزوهایش نمیشد… و یا حتی می توانست برای همیشه از اینجا برود. افسون وارد اتاق شد و کنار دخترکش نشست: _گریه نکن دور چشمات بگردم. _گریه نداره مامان!؟ اون به جای اینکه نگران حالم باشه انتظار دیه گرفتن داشت از من. افسون_به هرحال پدرته و من میدونم نگرانته…
- انتشار : 18/07/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
شما خلاصه خوب بدید بزاریم
رمان بدی نبود اما خلاصه داستان اونی ک نوشتین نیست!!!!