دانلود رایگان رمان گیسو اثر زهرا سادات رضوی
دانلود رمان گیسو اثر زهرا سادات رضوی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سال ها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار یه تار موی دانشجوی کوچولو و درس خونش شده، دانشجویی که از قضا معلم خصوصیه برادر زادشه و …
خلاصه رمان گیسو
کتابخانه در محوطه وسط دانشگاه بود … کتابخانه بزرگی بود که هرگونه کتابی را می توانستی پیدا کنی … در ورودی اش را هل دادم و داخل شدم … به سمت قفسه ها رفتم … با چشم دنبال موضوعی متناسب با عنوان درس هفته ی آینده گشتم .. … یک ربع به همین منوال گذشت ولی چیزی دستگیرم نشد … به سمت قفسه ی آخر رفتم … ردیف بالا را نگاهی انداختم … موضوع کتابی توجه ام را جلب کرد.
دستم را بلند کردم ولی قدم به قفسه آخری نمی رسید … کوله ام را کنار دیوار گذاشتم … به دو طرف قفسه نگاهی انداختم .. … کسی نبود .. … پایم را لبه قفسه اول گذاشتم و خودم را بالا کشیدم … کتاب را برداشتم و با خوشحالی نگاهی به جلدش انداختم … یکباره پایم تکان کوچکی خورد که تعادلم را از دست دادم … خواستم دستم را بند قفسه بالا کنم که به کتاب های دیگر برخورد کرد
چند کتاب از قفسه جدا شدن و در حال سقوط بودن .. … خودم هم بدتر از کتاب ها در حال افتادن بودم .. … چشم هایم را بستم .. … منتظر برخورد خودم و کتاب ها به زمین بودم … که دستی ناجی تعادل من و کتاب ها را حفظ کرد … قلبم در دهانم می کوبید از این اتفاق چند ثانیه ای که برای من ، انگار بیشتر از چند دقیقه طول کشید … چشم هایم را باز کردم و دوباره نگاهم در نگاه ناجی ام قفل شد
قرار داد نوشتی که هر دفعه یک بلایی سر خودت بیاری؟ گیج و منگ ؛ نگاهش کردم … چند ثانیه ای زمان برد تا اتفاق افتاده را تحلیل کنم … دستش که تعادلم را حفظ کرده بود ، با قرار گرفتن پایم روی زمین ؛ از روی شانه ام برداشت … راست ایستادم … خجالت را با تمام وجود حس کردم … به معنای واقعی آب شدم … از شانس بد من بود ، هر بار که اتفاقی می افتاد ناجی ام خودش بود
کتاب های قفسه بالا را مرتب کرد … خم شدم و کوله ام را از کنار دیوار برداشتم … کتابی که به قصد تحقیق ام برداشته بودم، در دستش نگه داشته بود .مستقیم نگاهش را به چشمانم دوخت … از نگاه مستقیم به چشمانش خجالت و اندکی ترس داشتم … سرم را پایین انداختم و به دست هایم که در هم قلاب کرده بودم نگاه کردم … جواب سوالمو ندادی؟ چه سوالی؟ نگاهم را که دید، سری به تاسف تکان داد… احتمالا با خودش می گفت؛
گیر چه دانشجوی دست و پا چلفته ای افتادم … با صدایی بم و آهسته همان سوال به احتمال زیاد ، تکراری اش را دوباره بیان کرد … قرارداد بستی که هر دفعه بلایی سر خودت بیاری؟ لب زیرینم را داخل دهانم فرو بردم و محکم گاز گرفتم … حق داشت … در طی دو روز از خطر افتادن حتمی ، نجاتم داده بود … دارکوب سمت چپ افکارم ، پی در پی به گوشه ای از مغزم ضربه میزد … مجبور نبوده است ، که کمکت کند ، می توانست بی تفاوت از کنارت بگذرد
دارکوب سمت راست افکارم با شدت بیشتری به مغزم ضربه وارد می کرد و بی انصاف نباش را تکرار می کرد ! ببخشید چیزی نگفت … به اجبار نگاهش کردم … نگاهش ثانیه ای بر روی لبم مکث کرد و بلافاصله به نگاهم دوخت … نشنیدی میگن احتیاط شرط عقله ؟ فکر کنم شما به معنی این جمله هنوز نرسیدی … نگاهی به ارتفاع قفسه اخر انداخت و دوباره نگاهم کرد …
خانم رضوی کلیشه ای مینویسه کاملا هدفمند مثلا میخاد هم سنتی باشه هم اروتیک هرکسی کتاباشو بخونه به خون شهدا خیانت کرده یک آدم مزدوره
سلام رمان خوبیه
اما خیلی کشدار بود و بدون هیجان
اصلا خوب نیست
خیلی کش دار شده بود
سلام . رمان خوبیه . بخونید.