کتاب الف
کتاب الف کتاب الف

کتاب الف

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
کتاب الف
نویسنده
پائولو کوئلیو
ژانر
فانتزی، فلسفی، عرفانی
ملیت
خارجی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
248 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'کتاب الف' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود کتاب الف نوشته نویسنده پائولو کوئلیو pdf بدون سانسور

عنوان اثر: الف

پدید آورنده: پائولو کوئلیو

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مرداد 1404

شمارگان صفحات : 248

معرفی کتاب الف

“الف” که یکی از خصوصی ترین رمان های “پائولو کوئیلو” به حساب می آید، یک سفر شگفت انگیز و شایان توجه از کشفیات درونی است. همچون شخصیت اصلی اش در رمان دوست داشتنی “کیمیاگر”، در “الف” هم “پائولو کوئیلو” با بحران عظیم ایمانی رو به روست. همچنان که او مسیر معنوی و روحی جدیدی را می طلبد و خواهان نو شدن و رشد است، متوجه می شود که تنها گزینه ی حقیقی که پیش روی اوست، شروعی دوباره است. آغازی جدید با سفر کردن، تجربه کردن و برقراری پیوندی مجدد با افراد و مناظر اطرافش.
او این سفر معنوی را با طولانی ترین خط آهن جهان یعنی خط آهن سیبری در پیش می گیرد و آفریقا و اروپا و آسیا را با هدف نوسازی و بازیابی اشتیاق و انرژی خود در می نوردد. اما آنچه او انتظارش را نمی کشید، آشنایی با زنی است به نام هلال. هلال یک ویولونیست با استعداد است و همچنین زنی است که “پائولو کوئیلو” پانصد سال پیش دوستش داشته و …

خلاصه کتاب الف

زمین خیس است. هرچه هم با دقت قدم بردارم، کفشهای ورزشی ام که پریروز با وسواس شسته ام دوباره لجنمال میشود. جستوجویم برای حکمت، آرامش فکر و آگاهی از واقعیت های مرئی و نامرئی دچار روزمرگی و بی معنا شده. بیست و دو ساله بودم که رازآموزی در جادو را شروع کردم. جاده های گوناگونی را زیر پا گذاشتم، سال ها بر لب مغاک راه رفتم، لغزیدم، سقوط کردم، تسلیم شدم، و باز ش روع کردم. خیال میکردم به پنجاه و نه سالگی که برسم، فاصله ی زیادی با بهشت و آرامش مطلقی نخواهم داشت که در لبخند راهبان بودایی میدیدم. اما الان انگار از همیش ه دورترم. آرامش ندارم؛ هرازگاهی دچار تعارض درونی میش وم که شاید ماه ها طول بکش د؛ و مواقعی که خودم را در واقعیتی جادویی غرق میکنم، فقط چند ثانیه طول میکشد، همینقدر که بدانم دنیای دیگری وجود دارد، و سرخورده ام کند که نمیتوانم هرچه را یاد میگیرم، جذب کنم.
میرسیم.
مراسم که تمام بشود، خیلی جدی باهاش صحبت میکنم. دوتایی دستهایمان را بر تنه ی بلوط مقدس میگذاریم.
جی. دعایی از صوفیان میخواند:
«خداوندا، آنگاه که به ندای جانوران، نوای درختان، زمزمه ی آبها، آواز پرندگان، نفیر باد یا غرش تندر گوش میسپرم، شاهد وحدت تو را میبینم؛ تو را مییابم آن قدرت اعلی، دانای مطلق، آگاهی اعظم و منتهای عدل. »خداوندا، تو را در مشقاتم بازمیشناسم. رضای تو رضای من باد. باشد که من مایهی ش عف تو باشم، شعف پدری از فرزندش. و باشد که، حتی آنگاه که گفتن دوستت دارم برایم دشوار است، با متانت و عزم، به یاد تو بمانم.« ً به اینجا که میرسید، برای لحظه ی کوتاهی ــ که همیشه کافیست معمولا ــ حضور یگانهای را حس میکردم که خورشید و زمین را به جنبش در میآورد و ستارگان را بر جای خود ثابت نگاه میدارد. اما امروز میلی به گفتوگو با کیهان ندارم، فقط میخواهم مرد کنارم، جواب هایی که لازم دارم به من بدهد.

دستش را از تنه ی درخت برمیدارد، من هم. لبخند میزند، من هم. ساکت و بیش تاب عازم خانه ی من میشویم. در ایوان مینشینیم و همچنان بیکلام، قهوه میخوریم. به درخت عظیم وسط باغچه ام و آن روبان قرمز نگاه میکنم. روبان را بعد از رؤیایی دور تنهاش بس تم. درروستای سن مارتن هستم، در کوههای پیرنهی فرانسه، در خانهای که از خریدنش پشیمانم، چون حالا خانه صاحب من شده و م دام حضورم را میطلبد، چرا که کسی باید ازش مراقبت کند و انرژیاش را زنده نگه دارد. میگویم: »دیگر نمیتوانم در مس یر تکامل از این جلوتر بروم.« باز هم در تله اش افتاده ام و خودم سر صحبت را باز میکنم: »فکر کنم به حداکثر ظرفیتم رسیده ام.»

جی. با شیطنت میگوید: «خنده دار است. من تمام عمرم سعی کرده ام حد ظرفیتم را پیدا کنم، اما هیچوقت به ته خط نرسیدم. آخر دنیای من کار را سخت میکند، مدام گسترش پیدا میکند و نمیگذارد کامل بشناسمش.« دارد طعنه میزند، اما به صحبت ادامه میدهم. »چرا امروز آمدی اینجا؟ که مثل همیشه ثابت کنی در اشتباهم؟ هرچه دلت میخواهد بگو، اما حرف چیزی را عوض نمیکند. من خوشبخت نیستم.« ً برای جی گلابی ای از روی میز برمیدارد و در دس تش میگرداند: »دقیقا همین آمدم. مدتی است میدانم چه خبر اس ت، اما هر کاری وقتی دارد. اگر زودتر حرف میزدیم، هن وز نارس بودی. اگر دیرتر از این حرف بزنیم، لهیده میشوی.« گازی به گلابی میزند و مزمزه میکند: »عالی است، درست به موقع.« میگویم: »تمام وجودم گرفتار شک است، به خصوص درباره ی دینم.« »خوب است. شک آدم را پیش میراند.« همان حاضرجوابی و تصویرپردازی همیشگی، اما امروز دیگر اثر ندارد. جی میگوید: »الان میگویم چه احساسی داری. حس میکنی هیچکدام از آموخته هایت ریشه ندوانده؛ با اینکه میتوانی وارد کیهان جادویی بش وی، نمیتوانی در آن غرقه بمانی؛ احساس می کنی همهاش فقط خیالپردازی مردم است تا ترسشان از مرگ بریزد.« سؤال هایم عمیقتر از اینهاست؛ دربارهی ایمان مذهبیام شک دارم. فقط از ی ک چیز مطمئنم: جهانی معنوی و موازی وج ود دارد که به جهان ما نفوذ میکند. غیر از این، همهچیز به نظرم بیمعناس ت ــ کتاب های مقدس، مکاشفه و وحی، مرشد، کتابهای راهنما، مراسم و مناسکــ و بدتر اینکه، هیچکدام انگار تأثیر پایداری ندارند. جی. میگوید: »برایت میگویم خودم زمانی چه حسی داشتم. جوان که بودم، چیزهایی که زندگی به من عرضه میکرد، خیره ام کرده بود. فکر میکردم میتوانم

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ