رمان برزخ اما بهشت
عنوان | رمان برزخ اما بهشت |
نویسنده | نازی صفوی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 838 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان برزخ اما بهشت اثر نازی صفوی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
ماهنوش بعد از طلاق از همسرش دچار بیماری روحی میشود، در این هنگام دختر خالهی ماهنوش، رعنا که از خواهر های او بیشتر باهم صمیمی و دوست هستند، همراه با دخترش کیمیا به ایران میآید و کمک میکند ماهنوش شرایط خود را بپذیرد، اما مدتی بعد متوجه میشود که رعنا سرطان دارد و …
خلاصه رمان برزخ اما بهشت
به نظرم آمد صدای هیاهوی پایین خیلی بیشتر شده معلوم بود هنوز مهمان ها نیامده اند. گفتم بهتر است بروم شامم را بخورم روی سومین پله که رسیدم از اوضاع غیر عادی پایین سر جا خشکم زد. چندین چمدان بزرگ نامنظم وسط هال بود و توی پذیرایی همه سرپا بودند و صدای درهم و برهم و گریه و حرف و جیغ بچه ای هیاهویی عجیب به پا کرده بود و در میان شلوغی زنی بلند و باریک که پالتویی روشن به تن داشت و پشتش به من بود، از بغل مادر و خاله که چشم هایی اشکبار داشتند به آغوش پدر و عمو میرفت و من بهت زده در این فکر بودم که این غریبه کیست؟ هم ترسیده بودم هم
تعجب کرده بودم. یکدفعه نگاهم به چشم های حسام افتاد که نم اشک داشت، ولی لب هایش مثل همیشه خندان بود با اشاره حسام که من را نشان میداد همه صورت ها همراه صورت غریبه به سمت من برگشت. در چهره زن دقیق شدم خدایا غیر ممکن است نه این ممکن نیست یعنی ممکن است؟ او که آن پایین است و بچهای گریان در آغوش دارد رعناست. -ماهنوش! نگاهش میکردم ولی گیج گیج میدیدمش که به طرفم میآید باور کردم که رعنای من است. ولی مثل چوب خشکی که از وسط تا بشود، پاهایم سست شد و نشستم. رعنا بود که بالا آمد و محکم در آغوشم گرفت و صورتم را
بارها و بارها بوسید و گریه کرد و من با تمام سعی ای که می کردم نه صدایی از حلوقمم در میآمد و نه اشکی از چشم هایم فقط با همۀ نیرویم او را در آغوش گرفته بودم و توی ولوه ای که با صدای گریه و قربان صدقه های بلند بلند عمه و دود اسپند بانو خانم در هم آمیخته بود، با تمام وجودم بوی عطر دلنشین رعنا را به مشام میکشیدم بوی تن آن عزیزترین مهمانی را که در عمرم داشتم؛ آغوش گرمی که آرامش دوران بی خبری بچگی و جوانی را به یادم میآورد و روزهایی را که نه با زندگی آشنا بودم و نه با ارزش آرامش. چه شبی بود آن شب همه از هیجان با هم حرف می زدند. برای من که مثل …
- انتشار : 16/10/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403