رمان دلبسته
عنوان | رمان دلبسته |
نویسنده | لیدا صبوری |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 559 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان دلبسته اثر لیدا صبوری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
ثنا میگریزد! از تیر نگاه آتشین و ممنوعه ای که خانمانش بر باد داد و او را به بی رحمانه ترین شکل آوارهی کوی و برزن کرد، دخترک پاک طینت هرگز دلبری نکرد و عشوه نریخت اما، شکوفه باران چشمان معصوم و پاکش نهال عشقی عمیق و ابدی را بیمحابا در دل فرهاد کاشت و اورا چون مجنون واله کرد! و خاتون چشم آبی این روایت نیز از نگاه تلخ و گزندهی مردمانی هراسان گشت که ناجوانمردانه او را به سنگ تهمت ناروا زدند و تمامی آرزوهایش را بر باد دادند! دخترک باران و دریا و جنگل سرنوشتی بس شنیدنی داشت و دل نازکش در بند عشق مردی ثابت قدم و پاک نهاد بود که تا آخرین نفس حاضر شد سختی ها و حوادث تلخ را پشت سر بگذارد و برای ثنایش …
خلاصه رمان دلبسته
زندگی با تمام سختیها و ناملایماتش در کنار خاتون برایم به شیرینی میگذشت. دوران لذت بخش و خاطره انگیز دانشگاه هم با وجود سختی ها در گذران بود و من با جدیت درس می خواندم تا به آرزوهایم برسم اما مدتی بود که خرج تحصیل و پرداخت هزینه های ترم دانشگاه برایم سخت شده بود و تصمیمی جدی مبنی براینکه وامی تهیه کنم تا بوسیله آن کمی از خرج و مخارج تحصیلم را پرداخت کنم گرفتم به واقع نیاز شدیدی به پول داشتم و از روی دایی یوسف مهربان هم خجالت میکشیدم که در اوضاع مالی متوسطی که قرار داشت و نیازهای اولیه ی زندگی خودش را به سختی فراهم
میکرد تقاضای پولی اضافه تر کنم. پس دل به دریا زدم و از رئیس شرکتی که در آن مشغول بکار بودم درخواست وامی با اقساط کم کردم و متاسفانه روزی که پس از پایان ساعت کاری و رفتن کارمندان موضوع و درخواستم را برایش مطرح کردم پی به نیت شوم رئیس بردم و برایم یقین حاصل شد که از روز اول آغاز بکارم برای چنین روزی برنامه ریخته بود که از بی پناهی و اوضاع مالی نابسامانم سوء استفاده کند تا درخواست شوم و پلیدش را به من بدهد. وقتی وارد اتاقش شدم و از گرفتاریها و هزینه های فراوان زندگی ام گفتم او به جای کمک به بهبود اوضاع موجود در ازای کمکی که قرار
بود انجام دهد از من تقاضای نامورد داشت و بدون هیچ شرم و حیایی آن را مطرح کرد وقتی نگاه بارانی و پر بغضم را دید از پشت میزش خارج شد و چند قدمی به سمتم آمد که با ترس خود را سمت درب خروجی کشیدم و او دستانش را بالا برد و سرش را کج کرده با حالتی مهربان و توام با بی شرمی چشمانش را ریز کرد و ادامه داد. -باور کن من اونقدرها هم که وحشت کردی ترس ندارم دختر جون! تو یکم باهام راه بیا ببین چه ها که برات انجام نمیدم آن روز تقریبا با حالت فرار از شرکت منحوسش خارج شدم و مدت ها با افکاری پریشان طول خیابانها را راه رفتم دیگر واقعا رفتن به آن شرکت و …
- انتشار : 01/12/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403