رمان دختری به نام دردسر
عنوان | رمان دختری به نام دردسر |
نویسنده | نانسی فارمر |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی، خارجی |
تعداد صفحه | 155 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان دختری به نام دردسر اثر نانسی فارمر به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
نامو، که با خاله چیپو در روستا زندگی میکند، در طول روز کار میکند ولی همیشه مورد شماتت دیگران است. نامو جسمش خسته است ولی روحی آزاد و رها دارد، او قادر است تمام ردپای اهالی روستا را شناسایی کند و …
خلاصه رمان دختری به نام دردسر
نامو از لرزشی که بر بدنش مستولی شده بود چشم گشودو ماسوینا را دید که میگفت: بیدار شو! نامو برخاست و چشمان خود را مالید تا خواب را از آنها دور کند هوا هنوز بود با این همه صدای خروس به او خبر میداد که تا طلوع خورشید چیزی نمانده است. -چه اتفاقی افتاده پلنگ حمله کرده؟ -نه عمهام ناخوش شده میخواهند کسی را دنبال جادوگر بفرستند. نامو به سرعت از جا برخاست. دهکدهی آنها جادوگر و طبیبی نداشت و بیماران ناچار بودند برای درمان بیماری هایشان پنج مایل راه بروند. عمهی ماسوینا باید بسیار بدحال باشد که از جادوگر قبیله ای بخواهند تا از دهکده اش برای درمان او بیاید. هنگامی که در تاریکی صبحگاهان قدم بر می
داشتند ماسوینا گفت: -دیروز پیاده روی او را خسته کرد ما مجبور بودیم هر یک مایل و یا همین حدود اندکی استراحت کنیم تصور کردم شب قبل حال او بهتر شده است اما بعد از جشن استفراغ می کرد. اکنون دیگر در منزل خاله چیپو بودند زن بیمار درون منزل بر روی حصیر مچاله شده بود و خاله شوای با پارچه نمناکی عرق صورت اش را پاک میکرد. نامو به سرعت درک کرد که او حال مساعدی ندارد. -نامو!… برو کمی علف خشک پیدا کن برای رخت خواب به آن احتیاج داریم. خاله شوای پارچه را به درون آب فرو کرد و بعد آن را بر دستهای بیمار قرار داد: او تب بسیار بالایی دارد تصور نمی کنم مسموم شده باشد. نامو داسی به دست گرفت
و با شتاب بیرون رفت نخستین انوار خورشید رنگ ابرها را به سرخی متمایل میکرد طوری که او قادر بود مقابل پای خود را تا حدودی تشخیص دهد. هیچ کس اثری از پلنگ نیافته بود، اما نامو هیچ تردیدی در وجود درنده نداشت. او به سرعت به علفهای خشک رسید و آن اندازه که قابل حمل باشد علف چید وقتی بازگشت خاله شوای و ماسوینا ملحفه ای را زیر زن بیمار مرتب میکردند خاله چیپو سعی میکرد به او آب بخوراند، اما بیمار تنها ناله میکرد و دست او را عقب میراند او مثل مار به خودش میپیچید، گویا از دل درد شدیدی عذاب میکشید. رنگ از صورت اش پریده بود و چشمهایش را محکم بسته بود و میفشرد. خاله چیپو بر سر نامو فریاد زد …
- انتشار : 01/12/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403