رمان کلبه‌ی آن سوی باغ
رمان کلبه‌ی آن سوی باغ رمان کلبه‌ی آن سوی باغ

رمان کلبه‌ی آن سوی باغ

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان کلبه‌ی آن سوی باغ
نویسنده
ناهید سلیمان خانی
ژانر
عاشقانه
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
1266 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان کلبه‌ی آن سوی باغ' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

معرفی و دانلود رمان کلبه‌ی آن سوی باغ اثر ناهید سلیمان خانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

داستان در مورد دختری به اسم نسرین است که با بنز سفید رنگی تصادف می‌کند و به شدت اسیب می‌بیند در این بین راننده ماشین جهانگیر عاشق نسرین می‌شود و انقدر بر این عشق اصرار می‌کند که نسرین هم به او علاقمند می‌شود، اما غافل از اینکه جهانگیر نامزد دختر خاله‌ش الهام بوده و وقتی نسرین قضیه را می‌فهمد که دیگر دیر شده بوده و جهانگیر الهام را ول کرده بوده ...!

خلاصه رمان کلبه‌ی آن سوی باغ

داروی مسکن اثر کرد و نفهمیدم چطور خوابم برد و چند ساعت بیهوش بودم که با صدای تلفن چرتم پاره شد. پرستار به اتاق آمد، به سرعت به سمت تلفن رفت، گوشی را برداشت و با خشونت گفت: آقا لطفاً زنگ نزنید، مريض ملاقات ممنوعه. سپس با خشم گوشی را بر روی تلفن کوبید و آن را از روی میز برداشت، سیمش را از پریز کشید و زیر لب آهسته گفت: من نمی‌فهمم این تلفن اینجا چه کار میکنه! در حالی که داشت گوشی تلفن را در کمد کنار تخت می‌گذاشت، نگاهی به صورتم انداخت. بی درنگ چشمانم را بستم. خدا خدا کردم دوباره خوابم ببرد و نفهمم روز چگونه می‌گذرد در همین افکار غوطه می‌خوردم که صدای

پدر و مادرم در راهرو پیچید و پشت بندش از صدای علیرضا و نیما که بدون معطل شدن در راهرو در اتاق را باز کردند و تو آمدند. جنجالی به پا شد. پرستار با اخم‌های درهم کشیده تقریباً فریاد زد: کجا؟ سرتونو انداختید زیر و بی اجازه اومدین تو که چی؟ مگه بیمارستان خونه‌ی خاله است؟ حال و حوصله‌ی آن دو تا خروس جنگی را نداشتم؛ اما دلم پر می کشید پدر و مادرم را ببینم. صدای التماس کردن مادر که آمد فریاد زدم: خانم پرستار، من می‌خوام مادر و پدرمو ببینم! پرستار داشت به زور علیرضا و نیما را از اتاق بیرون میکرد که پزشک وارد شد، پرستار در را بست و پشت سر دکتر تو آمد پزشک مشغول معاینه شدو پرستار

پرونده به دست گزارش ضربان نبض و داروهایی را که خورده بودم و باید می‌خوردم و تلفن‌های بی‌موقع و بقیه‌ی ماجراهای اتفاق افتاده را با آب تاب شرح می‌داد که پزشک لبخند زد و گفت: زیاد سخت نگیر، حرف زدن که براش بد نیست. -آقای دکتر مگر ملاقات ممنوع نیست. -ملاقات ممنوع هست اما تلفن ممنوع نیست. نگاه دکتر، غرق در چشم‌های پرسشگرم، یک دنیا حرف داشت. لبخندش امیدوار کننده و از سر دلسوزی بود؛ اما من با آن وضعیت درد و چیزهایی که شنیده بودم، انتظار نداشتم به این زودی‌ها درمان شوم. پرسیدم: وضعم خیلی بحرانیه؟ یعنی فلج میشم دکتر؟ دکتر خندید و گفت: مدرکتو از کجا گرفتی؟ ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ