رمان نفس

عنوانرمان نفس
نویسندهلیدا صبوری
ژانرعاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحه1044
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان نفس اثر لیدا صبوری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

نفس! آتش پاره ای نافرمان؛ دختری از جنس زخم و اندوه؛ بی‌پروایی خطاکار که پس از تحمل شلاق بی‌رحم در سنین کودکی؛ سالیانی پس از آن به لکه‌ی ننگی ابدی برای مبین عاشقش تبدیل گشت و خانمان عاقبتش را سوزاند و زنی که به معنای واقعی کلمه نه مادر بود و نه مادری کرد و نه همسری و در ادامه… سرنوشتی مبهم و راز آلود و در عین حال پایانی غیر قابل باور در انتظار خواننده است …

خلاصه رمان نفس

فضای اتاق سنگین بود چمدونش رو به روی زمین گذاشت و برق ها رو روشن کرد. شومینه رو روی کم تنظیم کرد و بعد از کلی گشتن مقداری مقوا و چسب پیدا کرد و پنجره‌ی پشت خونه رو بست تا سرما وارد نشه کلید ویلا رو برداشت و به اتاقش رفت. سر به زیرو آروم به زمین خیره شده بود موهای آشفته و رنگ و رویی پریده جلو رفت و از تو کمد یه پتو برداشت و به دورش پیچید و کفش هاشو بیرون آورد. کیفش رو به روی تخت گذاشت و گفت: یکم استراحت کن برم یکم خرید کنم برگردم. نفس اگه می‌خوای کنارت بمونم حرف گوش کن وگرنه… حرفشو خورد و از اتاق بیرون رفت…

ساعت یازده شب بود با مادر تماس گرفت غمگین بود دلش برای مبین شور میزد با صدایی گرفته گفت: مبین مادر برای دلت بمیره کجایی چکارش کردی سرعتش رو کم کرد و تو نور کم جاده به آینه نگاهی انداخت و گفت: خوبم مادر خوبم بردمش ویلا یکم آروم شده حالش خوب نیست دارم میرم خرید کنم چیزی تو ویلا نیست به امیر حسین سپردم که هر وقت بهتون یه سر بزنه نگران نشو دیگه این سرنوشتم شده. مادر با گریه گفت: من میمیرم عزیزم از غصه کاری که در حقت کردم… مبین با ناراحتی گفت: دیگه این حرفو نزن عزیزم به خاطر توعه که همه چیز رو تحمل می‌کنم اینو بدون

بعد تو زندگیم تمومه… تلفنش رو قطع کرد و بعد از خرید به خونه برگشت کلید انداخت و وارد خونه شد گرمای شومینه صورتش رو گرم کرد خریدها رو بروی میز آشپز خونه گذاشت و آروم به اتاق رفت نفس خواب بود جلو رفت نگاهی به صورتش انداخت. زرد و رنگ پریده… لباسش رو بیرون آورد و مشغول کار شد بعد از تمیز کردن آشپزخونه و درست کردن یکم سوپ براش به سینی کوچیک آماده کرد و به اتاق رفت خواب بود آروم صداش کرد و نفس با ترس چشم باز کرد و به عقب رفت. آروم گفت: نترس بیدارت کردم غذا بخوری ساعت هاست چیزی نخوردی… سینی غذا رو به روی تخت گذاشت …

دیدگاه کاربران درباره رمان نفس
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها