رمان یک شب بارانی بی همه چیز
عنوان | رمان یک شب بارانی بی همه چیز |
نویسنده | نیلوفر قنبری |
ژانر | عاشقانه ، هیجانی |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان یک شب بارانی بی همه چیز اثر نیلوفر قنبری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
عاشقانهای بی تکرار از دختری به اسم نازار که عاشق پسری ساده و مهربانی به اسم الیاس میشود که زندگیش پر از رازهای مخوف است که خودش خبر ندارد! همه چیز از یک شب بارانی شروع میشود و در ادامه به یک آسایشگاه روانی میرسد، جایی که نازار پرستار پیرزنی است که رازی بزرگ در سینه اش دارد که با گفتنش زندگی خیلیها نابود میشود …
خلاصه رمان یک شب بارانی بی همه چیز
پیچ راهرو را که رد کرد، نگاه چند دختر که دور هستی حلقه زده بودند به سمتش چرخید. بی اعتنا به نگاههای خریدارانهی آن ها سمت درب خروجی رفت و آخرین لحظه شنید: – هستی این خوشتیپ کی بود؟ جواب هستی را نشنید چون پلهها را پایین دوید. در حیاط را باز کرد و کفری پشت فرمان نشست وزیر لب غر زد چرا در این عمارت نباید با ریموت باز بشود. اتومبیل را که به حرکت درآورد بوقی زد تا به سلیمان خبر رفتنش را بدهد. با آخرین سرعتی که از پراید انتظار میرفت به سمت آدرسی که مرد افغانی گفته بود، راند
یک ساعت بعد به یک خیابان بی سر و ته رسید بدون نام و نشان. مرد گفته بود یک گاوداری را که رد کرد بپیچد به جاده خاکی. در انتهای پیچ جاده وارد یک میانبر باریک شد. صد متر که راند دیوارهای آجری طویلی را دید که ساختمانش با انبوهی از درختان گردو محصور شده بود. دو بوق کوتاه که زد در باز شد و مردی جوان سرک کشید بیرون. سر از پنجره ی ماشینش بیرون برد و داد زد:
آشنای هورامم. مرد با دست اشاره کرد برود داخل باغ … ماشین را خاموش کرد و به سرعت وارد باغ شد. مرد افغانی گفت: – چقدر دیر آمدی. الیاس نگاهی به ساختمان دو طبقه ی لوکس کرد. کاملا مشهود بود وجود چنین خانهای آن هم بیرون از شهر تنها برای چه کارهایی ست. صدای سایش کفش هایشان روی سنگ ریزه های کف حیاط تنها صدای شب شکن بود. دو سگ بزرگ آن سوی باغ بی صدا روی زمین نشسته بودند. سر چرخاند سمت مخالف. دومرد آتشی توی پیت روغن روشن کرده و مشغول قلیان کشیدن بودند. الیاس گفت:
مهمونی بوده این جا؟ – بله. زود بردار ببرش تا نمرده کار دست ما نداده. – چیز خورش که نکردن؟ – اینجا مهموناشون هر آت و آشغالی که فکرشو بکنی میریزن تو نوشیدنیشون و زیاد می خورن، اما اینهورام خان امشب زیاده روی کرده انگار. -استفراغ کرده؟ – کاش استفراغ بود برادر. شلوارشو کشیده پایین هی رو در و دیوار پیشاب کرده. ما خسته مرده چجوری این همه کثافتو تمیز کنیم؟ از پله های عریض با سنگهای سیاه مرمر بالا رفتند. الیاس با تاسف سر تکان داد و زمزمه کرد: – خاک بر سرش کنن، مردیکه …
- انتشار : 08/07/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403