دانلود رایگان رمان روح خسته اثر ملیکا سرداری
دانلود رمان روح خسته اثر ملیکا سرداری (نویسنده انجمن رمانبوک) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
زنی به دلیل سرطان در بیمارستان بستری شده و منتظر است، او لبه مرز قرار گرفته و مشخص نیست پایان قصهاش چه میشود، او میان مرز ماندن و رفتن گیر افتاده، آیا دختر کوچکش باعث میشود بماند؟
خلاصه رمان روح خسته
روی تخت سفید بیمارستان دراز کشیده بود و یک سِرُم به او وصل بود امروز خیلی خوشحال بود چون قرار بود دخترک کوچکش به دیدنش بیاید. بسیار دخترکش را دوست داشت و برای هر بار دیدنش لحظه شماری می کرد. امروز هم یکی از آن روزها بود که با اشتیاق به در قهوه ای اتاق بیمارستان نگاه می کرد تا باز شود و دخترکش بدو بدو به سمت او بیاید و در بغلش بپرد و ورجه وورجه کند انتظارش طولی نکشید و بعد یک ساعت چشم انتظار بودن در باز شد دخترک کوچکش با یک لباس سرهم
صورتی که همراه با آن موهایش را خرگوشی بسته بود تند وارد اتاق شد با خوشحالی گفت: مامانی! مادرش که اسمش طناز بود با خوشحالی گفت: جانِ مامان؟ با تمام شدن این حرفِ طناز؛ دخترکش که عسل نام داشت به او رسید و در آغوشش پرید. طناز چنان کودکش را در آغوشش فشار میداد انگار یک سال است او را ندیده است. بعد کلی شیطونی کردن و بازی با دخترش او را آرام کنار خود نشاند و دست بر سرش کشید گفت عسل مامان، بابات کجاست؟ عسل با صدای بچگانه اش گفت: بابایی من رو
گذاشت و رفت تا کارهاش رو انجام بده گفت میام. طناز بوسه ریزی روی صورت عسل زد و به ادامه ی بازیشان پرداختند. درست است درد داشت ولی دوست نداشت حتی یک لحظه هم بودن با دخترکش را از دست بدهد. بعد چند ساعت در باز شد و قامت همسر طناز در چهارچوب در نمایان شد طناز در دلش آشوب برپا شد خدا میداند چه قدر چشم انتظار دیدنش را داشت. داریوش جلو آمد و سلام کرد طناز متقابل گفت: خوش اومدى. قدم رنجه فرمودی.هم با شوخی حرفش را گفت هم با طعنه واقعاً
دلش برای داریوش تنگ شده بود داریوش هم گرفت که منظور طناز چیست برای همین خندید و گفت: خانمم، من رو عفو کنید کلی کار تو شرکت داشتم. طناز اشکالی نداردی زیر لب گفت و به کنار تخت که صندلی بود اشاره کرد گفت: بیا بشین ببینم چیکارها کردی. داریوش با لبخند کنار همسرش نشست و کلی حرف زدند از تمام اتفاقاتی که در اثر نبودن طناز افتاد حرف زد کلی ابراز دلتنگی کرد و دیگر چون ساعت ملاقات تمام شده بود دخترکش را برداشت و به همسرش گفت: فردا بازم میام نگران نباش…