دانلود رایگان رمان عادلانه نیست اثر فاطمه رنجبر
دانلود رمان عادلانه نیست اثر فاطمه رنجبر به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان در مورد پسری ست که با چند رفیقش نیمه شب قصد مسافرت می کنند. نیمه راه با دختری تصادف می کنند. چون رفیقش گواهی نامه نداشت پسرک قصه به گردن می گیرد. و تمام اتفاقات از آن تصادف به بعد رخ می دهد، قصه از جنس سنگ و شیشه بین دو جوان مستاصلی که برای رهایی از زندان خیالیشان تن به همبستگی می دهند ولی ناخواسته دل میبندن به هم، اما انگار سهم انها از دنیا همان زندان است و بس واین بار نفرت است که جای خودش را به عشق می دهد ولی این پایان داستان نیست و با یه اتفاق…
خلاصه رمان عادلانه نیست
(رستا) بهترین لباسم را پوشیدم. یک پیراهن دکلته کوتاه، موهای بلندم با فر ریز به گردی صورتم می آمد. خط چشمم را طوری کشیدم که چشم های گردم را کشیده نشان دهد. موهایم را از دو طرف کشیدم و محکم بستم. روی گونه های برجسته ام که از جراحی بینی برجسته شده بود را رژ گونه کشیدم. رژ قرمز رنگ را روی لب های برجسته ام کشیدم. لبخندی به رستای در آینه زدم و برگشتم که با چهره به غم نشسته مادرم روبرو شدم. _چیه باز اینجوری نگام می کنی؟ عصبی بود چون از آبرویی که برایم مهم نبود می ترسید. سرش را با تاسف تکان داد.
_عارم میاد بگم دخترمی، کاش تو یکی رو هم نداشتم. چقدر باید از دستت قلبم درد بگیره؟ می گن نفرین مادر می گیره پس چرا تو چیزیت نمی شه؟! هر چی بابای الدنگت ریخت تو جمع کردی. نکرد تو رو با خودش ببره تا من یه نفس راحت بکشم. مثل همیشه فقط خندیدم و به او نزدیک شدم… _اگه هر روز به جا مسجد رفتن نوحه خونی تو خونت می نشستی یکم ترگل و ورگل می کردی حال و روزت این نبود. که الان اینجوری حرص بخوری. نه فقط حال و روز تو حال و روز منم این نبود. از وقتی چشم باز کردم اونی که بالا سرم بود بابام بود.
اون من و بزرگ کرد وقتی خیالش راحت شد خودم می تونم روی پاهام بایستم رفت دنبال زندگیش. الانم خلاف نکرده هرز نرفته زن گرفته یکی که همسن دخترشه. به خودش می رسه اگه دلش رستوران بخواد هی نمی گه مرد جمع کن به فکر آینده باش، اگه تفریح دلش بخواد نمی گه تفریحمون آیندمونه، برو ببین چطور دارن زندگی می کنن. تو بشین توی این خونه هی استغفرالله بگو استغفار کن. فقط تو رو به همون که می پرستی جلوی من رو نگیر، تو واسه خودت زندگی کن من واسه خودم هر کی واسه خودش. ها؟ مثل همیشه فقط با نفرت نگاهم کرد. همیشه برایم سوال بود که واقعا من فرزند این خانواده هستم.
یا شاید فرزند یک زن دیگر پدرم! هر چقدر پدر با عشق و محبت به من می رسید، او بر عکس جلوی او را می گرفت. از کودکی از این رفتارهایش بدم می آمد هر چقدر به پدر نزدیک می شدم از او دوری می کردم. در را به هم کوبیدم و از اتاق بیرون آمدم. مانتو و شالم را با کفش پاشنه بلندم پوشیدم. آنقدر که گوشه لب هایم را از حرص جوییده بودم، رژم پاک شده بود. با صدای زنگ تلفن همراهم سریع بیرون رفتم تا داستان دیگری درست نشود. عرفان پسری بود که امشب به مهمانی دعوتم کرد. روی هم شاید دوبار همدیگر را ندیدیم. ولی عادت کرده بودم به مهمانی های شبانه و دوست های رنگارنگ…