رمان در خود شکستم
عنوان | رمان در خود شکستم |
نویسنده | زهرا محمدی فرازاندام (فیروزه شیرازی) |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 587 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان در خود شکستم اثر زهرا محمدی فرازاندام (فیروزه شیرازی) با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون نسخه کامل با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سرگذشت واقعی دختری رنج دیده و ستم کشیده، داستان بی مهریها و نامرادی ها، زخم زبان شنیدن و ناجوانمردانه قضاوت شدن؛ اما دختر قصه ما کم نیاورد، خم شد؛ اما نشکست، چون عشقی را یافت که به او نیرو و توان مضاعف داد، ثابت قدم ماند و در برابر تمام نامرادیها ایستادگی کرد، داستانی واقعی از زندگی دختری از دختران ایران زمین که مردانه مقاومت کرد، دختری غیور از خطه جنوب که با صبر و بردباری توانست مشکلات سر راهش را پشت سر بگذارد، نیروی عشق به او توانی دوباره داد تا ناملایمات را تاب بیاورد …
خلاصه رمان در خود شکستم
حرفهای ستاره مرا به فکر فرو برد. آیا نوشتن از درد و رنجم، کمکی به کم شدن آنها خواهد کرد؟ آیا باعث میشود سختیهای زندگیام را از یاد ببرم؟ در طول راه تا رسیدن به خانه، فکرم درگیر حرفهای او شد. فاصله خانه ما تا شهر، با ماشین حدود ده پانزده دقیقه بود. از زمانی که وارد دبیرستان شدم مجبور بودم این مسیر را هر روز طی کنم
چون در روستای ما تنها تا مقطع راهنمایی مدرسه وجود داشت. من عاشق یادگیری بیشتر بودم و دوست نداشتم تحصیلاتم را نیمه کاره رها کنم. برای همین باید هر روز با مینیبوس یا سواری تا شهر میرفتم و برمیگشتم. خوشبختانه وقتی به روستایمان رسیدم، هیچ یک از مردهای خانه حضور نداشتند. دو برادرم که از من بزرگتر بودند، به همراه پدر و مادرم، اغلب روز را روی زمین کشاورزی کار میکردند
یک چایی برای خود ریخته و بعد از سرکشیدنش، با عجله به طرف اتاق مشترکم با خواهرهایم رفته و کاغذی برداشتم. با خود گفتم: «نوشتنش که ضرری نداره، امتحان میکنم. نهایتش خوشم نیومد پاره میکنم و میریزم دور.» و این آغازی بود برای نوشتن داستان زندگی پردردم. رنجنامهام، نوشتنِ قصه غصههایم … «بسماللهالرحمنالرحیم» (سال ۱۳۶۰ یکی از روستاهای جنوبی ایران) روزی که دنیا آمدم، آسمان هم دلش گرفته بود. صدای رعد و برق، با فریادهای دردآلود مادرم همنوایی میکرد
روزی که ابرها برای دنیا آمدنم، برای سرنوشت دختری که با درد و غم زاده شد، گریست. روزی که ورودم به این دنیا، آغازِ ستمهایی بود که روزگار بر سرم آوار کرد. گویا ناف وجودم را عجین شده با رنج و سختی بریدند، تا به این زندگی خاکی پا بگذارم. مامای پیری که با خوشحالی و دستی لرزان مرا دنیا آورد و خدا را شاکر بود، که زندهام. خوشحال بود که جانم را نجات داده و حین دنیا آمدن، خفه نشدهام. دستانش از شوق و یا شاید به دلیل کهولت سن میلرزید. برای باز شدن راه تنفسیام، انگشتِ زبر و زمختش را در دهانم فرو برد تا …
- انتشار : 25/04/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403