رمان زمستان داغ
عنوان | رمان زمستان داغ |
نویسنده | اسما کرمی پور |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 568 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان زمستان داغ اثر اسما کرمی پور به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سارا از کودکی درگیر عشق پسر عمه اش، پرهام می شود و از رفتارهایش احساس می کند که پرهام هم به او علاقه دارد، اما در کمال ناباوری او با لعیا ازدواج می کند و سارا که از این ماجرا شوکه است، احساس می کند که دیگر هیچ وقت نمی تواند ازدواج کند و این عقیده او را در مسیر دیگری از زندگی قرار می دهد …
خلاصه رمان زمستان داغ
دوباره مي دیدمش و حتي با یه سالم ساده هم دیوونه مي شدم صدا هل هله جمعیت بلندتر شد و منو به خودم آورد … تازه متوجه شدم صورتم غرق اشکه … سریع به سمت حموم دویدم و درو پشت سرم بستم … نمي دونستم چه طور باید جلو اشک هامو بگیرم که آبرومو نبرن … چشمام هر لحظه قرمزتر مي شد و صورتم هم داشت ورم مي کرد
همون لحظه صدا مامانمو شنیدم که داشت سراغمو مي گرفت … شیر آبو باز کردم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم که ورم صورتم بخوابه … به آینه نگاه کردم که نتیجه شو ببینم اما خودم از صورتم وحشت کردم … تمام مواد آرایشي که به صورتم زده بودم به هم ریخته بود و صورتم شبیه نقاشي ها سرخ پوستي شده بود
گریه ام شدت گرفت و به التماس افتادم خدایا به دادم برس، نذار آبروم بره که همه چي به هم ميریزه … دیگه چه طور سرمو تو فامیل بالا بگیرم؟خدایا به خدا این امتحان واسم خیلی زیاده … خدایا غلط کردم، قول ميدم دیگه هیچ وقت عاشق نشم! خدایا جلو این اشک ها لعنتي رو بگیر، یه وقت یکي نیاد اینجا
وااا خدایا مامان داره !صدام مي زنه، خدایا یه کار بکن دوباره رفتم سر شیر آب و با صابوني که تو حموم بود و نمي دونستم مال کیه تند تند صورتمو شستم … من که حتي حاضر نمي شدم از شامپو کس دیگه ای استفاده کنم حالا به چنین روز افتاده بودم … بالاخره صورتم حالت عادی پیدا کرد و از حموم بیرون رفتم
همه تو سالن بزرگ خونه عمه ام مشغول پایکوبي بودن و وسط شون هم پرهام ولعیا دست تو دست هم مشغول ر*ق*صیدن موج اشک به چشمام هجوم آورد و اونقدر حال بد بهم دست داد که احساس کردم الانه که بالا بیارم … با دست جلو دهنمو گرفتمو راهي حموم شدم … چند بار عوق زدم اما چیز تو معده ام نبود که بخواد بیرون بیاد… اون چند روزمونده به عروسی اصالا نتونسته بودم …
- انتشار : 14/09/1400
- به روز رسانی : 29/12/1403
هنوز کامل نخوندم
عالی بود اسما عزیزممممم
خیییلی رمان خوبیه و هیچوقتم تکراری نمیشه برام مرسی از رمان خوبتون🤍
خیلی عالی بود
عااالی بود
خيلي رمان زيبايي بود